در دلم ولوله ای افتاده بود .
نمیدانستم چه باید کرد. به مامان چه بگویم ؟ اصلا بگویم ؟
عکس العملش چه خواهد بود ؟ شاید اصلا خودش لای کتاب شعر را دیده باشد و منتظر مانده تا من لب بگشایم .
من و او هم بازی بودیم . دوست دوران نوجوانی بودیم . چرا این احساس در او به وجود آمده بود ؟
قبل از او هم پسر داییم ( حسین ) بود که غیر مستقیم به من ابراز علاقه کرده بود و لی من اصلا او را جدی
نگرفتم . من و حسین دقیقا هم سن بودیم . مثل خواهر و برادر بزرگ شدیم . در ذهن خود گمان می کردم او مرا دوست دارد مانند دوست ولی خودش حسش را اشتباه تعبیر کرده است . و خوشحال بودم که مستقیما به خودم چیزی نگفته .
اول در ذهن خود پنداشتم نصیر هم این گونه است . اما وقتی به رفتار های اخیرش فکر کردم مطمئن شدم ، اشتباه می کنم .
به این فکر کردم که احساس من نسبت به او چیست ؟
هر چه بیشتر به این موضوع فکر کردم به هیچ نتیجه ای نرسیدم . نه عشق بود و نه نفرت .
تصمیم گرفتم در این باره فعلا نه فکر کنم نه چیزی بگویم .
به خود گفتم ما تا عید و یا تابستان یکدیگر را نمیبینیم . پس دلیلی ندارد به مامان بگویم و یا اصلا در باره اش فکر کنم . شاید هوسی باشد و بگذرد.
خوابیدم با خیالی آسوده .
مدرسه ها باز شدند و من به کلاس سوم دبیرستان رفتم .
عید آمد و خوشبختانه یک دیگر را ندیدیم و من دیگر موضوع را به فراموشی سپرده بودم .
مدرسه را خیلی دوست داشتم . دوستانم . رشته ام . عاشق رشته ام بودم .
گرافیک را عاشقانه دوست داشتم . چند تا از کار هایم برای نمایشگاه های استانی انتخاب شدند و من خوشحال از موفقیتم.
عاشق هنر بودم و هستم . وقتی دست به رنگ می بردم سر شار از عشق می شدم . روحم سبک می شد .
فیروزه را داشتم . دوستی که بسیار دوستش داشتم و او هم من را .
یادم می آید نیمی از سال تحصیلی گذشته بود .
سر کلاس پرسپکتیو بودیم و خانم عشاق دبیرمان .
آخر های کلاس بود و همه کارمان تمام شده بود و منتظر تمام شدن کلاس بودیم .
فیروزه گفت : دیشب خوابی درباره تو دیدم .
( فیروزه همیشه خواب هایش تعبیر میشد )
گفتم : چه خوابی ؟
گفت : خواب دیدم . یک چادر سفید زیبا داری و آن را سرت می کنی و نماز می خوانی . تعبیرش ازدواج است .( من موضوع نصیر را به فیروزه گفته بودم )
دبیرمان گفت : تقریبا همچین تعبیری دارد . خواب خوبی است .
اما من ترسیدم . من نمی خواستم ازدواج کنم یا اصلا نمی خواستم کسی در زندگیم باشد .
من پر از هدفم . هدف هایی که انگیزه زندگیم هستند .
به فیروزه گفتم : دیگر برایم خواب نبین .
رفتم خانه دیدم مهمان داریم . فامیل های دور بابا از شهرستان آمده بودند شیراز .
وقتی خانم مهمام من را دید کلی قربان صدقه ام رفت . حس بدی پیدا کردم .
به اتاقم رفتم و به خواب فیروزه فکر کردم .
مهمان هایمان برای دکتر آمده بودند و چند روز بعد رفتند .
فرصتی پیدا شد که من و مامان تنها باشیم .
خواب فیروزه را برای مامان تعریف کردم . گفتم می ترسم .
مامان گفت این خانمی هم که مهمان مان بود خوابی دیده بود در مورد تو ؟
با تعجب زیاد پرسیدم چه ؟
مامان گفت: خانم مهمان گفته چند وقته پیش خواب دیده . از امام زاده ای سه تا پارچه سبز برایش میآورند که من یکی از آن هار ا بر می دارم .
( تقریبا چنین چیزی بود چون سال ها گذشته دقیق یادم نیست از خوابی که آن خانم دیده بود . چیزی که در ذهنم بود . این بود .)
و به مامان گفته بود دخترت را می خواهی شوهر دهی ؟
و مامان هم گفته بود : دختر من بچه است .
و باز هم ترسیدم .
چند وقت بعد عمه زنگ زد به بابا و گفت : خانم مهمان می خواهد بیاید و آفردیته را برای پسرش خواستگاری کند .
و خوشبختانه بابا گفته بود : نه . نمیخواهد بیایند . من دختر شوهر نمیدهم .
از این موضوع خیلی خوشحال شدم .
مدرسه تمام شد و ما مثل هر سال به بوشهر رفتیم ...
هر سال تا میرسیدم زنگ میزدم به سما که من آمدم .اما این بار نخواستم بروم و یا آنها بدانند که من آمدم .
مامان خیلی تعجب کرده بود از کار من .
با خودم عهد کردم اگر دوباره چیزی پیش آمد به مامان می گویم .
این سری خیلی کم بوشهر ماندیم .
سما وقتی فهمید من بوشهرم . تماس گرفت و گفت : آماده باش تا بیایم دنبالت .
گفتم : ما پس فردا می خواهیم برویم .
گفت : باشه خودمان می آییم .
آمدند . همه شان آمدند . و من میترسیدم از اینکه با نصیر نگاه کنم . او هم رفتارش پر از شرم بود . وقتی خواستند بروند کتابی را که پارسال امانت گرفته بودم به او دادم .
همان موقع دایی جان گفتند : آفردیته گل دایی . بیا امشب را برویم با هم باشیم . هر سال می آمدی و پیش ما می ماندی .
امسال مار ا تحویل نگرفتی .
از من انکار و از آنها اصرار .
مجبور شدم بروم . بهانه ای نمی توتنستم بیاورم .
وقتی رفتیم نصیر گفت : من می خواهم بروم فوتبال و شب را خانه دوستم می مینم و فردا صبح می آیم .
من نفسی از سر آسودگی خاطر کشیدم .
فردا صبح آزانس گرفت بودم ، بروم خانه مادر جون که همان موقع نصیر آمد و گفت من هم تو و سما را تا آژانس همراهی می کنم .
در بین راه سما گفت می خواهم چیزی را به تو بگویم که شاید الان نباید بدانی ، اما می گویم که آماد گی اش را داشته باشی .
گفت : چند روز دیگر قرار است ما بیاییم شیراز برای خواستگاری .
دلم هری ریخت پایین به نصیر نگاه کردم ، سرش پایین بود .
چیزی نگفتم و با سری پر از فکر های جور وا جور راهی خانه مادر جون شدم .
ادامه دارد...
تابستان بود و من شانزده ساله .
آن سال ها ما شیراز زندگی می کردیم و من هیچ وقت شیراز را دوست نداشتم .
همیشه در انتظار تعطیلات بعد از مدرسه بودم برای رفتن به بوشهر .
تابستان شانزده سالگی را بیشتر با سما دختر دایی مادری که یک سالی از من بزرگتر بود ، بودم .
عصرها را به خانه دایی مادری ، کسی که هنوز دوستش دارم میرفتم .
در این روزها بود که متوجه شدم پسر وسطی رفتارش با من یه جورایی شده .
سما بعضی شبها را با من به خانه مادر جون می آمد و همان جا می ماند .
آخرهای تعطیلات بود و یکی از شبها که سما آمده بود نقاشی به من داد که بدک نبود .
گفتم چه زیبا .
خودت کشیدی ؟
گفت : نه . نصیر داده و گفته برای تو کشیده .
من هم با کمال میل قبول کردم و گفتم : چرا خودش به من نداد:
گفت : خجالت کشیده
گفتم : خجالت نداره .
و من بی خبر از اتفاقی که در راه است .
نصیر ذوق هنری خوبی داشت . دو سالی از من بزرگتر بود . شعر هم می گفت .
روزی که رفتم برای خداحافظی وقتی می خواستم از خانه شان بیرون بیایم . کتابی به من داد گفت این را بخوان .
یکی از کتاب های آگاتا کریستی بود که آن زمان ها من خیلی دوست داشتم .
گفتم می خوانم و برش می گردانم .
به خانه مادر جون رفتم و کتا ب را به مامان نشان دادم و گفتم : بالاخره نصیر کتابش را به من داد تا بخوانم .
نصیر همه کتاب های آگاتا کریستی را داشت .
رفتم توی اتاق کولر گازی را روشن کردم و خواستم کتاب را بخوانم که ما مان صدایم کرد و گفت: بیا چمدانت را ببند که فردا صبح زود حرکت می کنیم و من آن روز نتوانستم کتاب را بخوانم .
برگشتیم به شیراز .شهری که من دوستش نداشتم .
شب موقع خواب بود رفتم کتاب خوابم را برداشتم که بخوانم . یک دفعه یادم افتاد به کتابی که نصیر داده بود .
از مامان سراغ کتاب را گرفتم .
گفت که توی کتاب خانه است .
کتاب را برداشتم و شب بخیر گفتم و به اتاق خواب رفتم .
هوای شیراز خیلی خوب بود .
در اتاق را بستم . چراغ خواب را روشن کردم . پنجره را باز کردم . نسیمی خنک همراه با بوی گل شب بویی که پشت پنجره بود سرمستم کرد . ضبط را رو شن کردم . تا موسیقی ریچارد کلایدر من لحظاتم را زیباتر کند .
روی تخت دراز کشیدم . نور چراغ خواب را تنظیم کردم و کتاب را باز کردم . دیدم کاغذی به کتاب پسبیده است .
کاغذ را از کتاب جدا کردم و باز کردم . دست خط نصیر را شناختم
نوشته بود :
و آن زمان که نگاهم با نگاه تو تلاقی کرد
به دل تنهایم نوید روشنی دادم و آن زمان
که بوسه گرمت بر پیشانیم نشست
پیروزی زیبایی را بر تنهایی حس کردم .
و آنگاه رفتن تو
افزوده شدن شکستی بر شکست های دیگرم بود
و آغاز رویا
رویایی بی بازگشت تو
رفتنت مرا در میان آرزوها تنها گذاشت
بیا و پیروزی دیگری را برایم به ارمغان بیاور
بیا :بیا تا پیشانیم
میدان پیروزی های من وتو شود
بیا تا حقیقت جان بگیرد .
باورم نمیشد .
این شعر بیان عشق بود .
یعنی نصیر ...
باور کردنش برای من سخت بود من شانزده ساله و او هجده ساله .
ما هر دو خیلی کوچک بودیم برای عاشقی .
از روی تخت بلند شدم و لب پنجره ایستادم و به چراها یی که نمیدانستم فکر کردم .
ادامه دارد...