صدای تپش های قلبم رو میشنیدم .
توصیف کردن حسم سخته . اما حسی بود که تا به حال نسبت به هیچ کسی نداشتم .
می دونستم ،مطمئن بودم که حس دوست داشتنه .
به سرنوشتم فکر میکردم چرا باید یه فته دیر عاشق بشم . پس نصیر چی میشه .
حالا دیگه مطمئن بودم که اون حسی که نسبت به نصیر داشتم همون حس دو تا دوسته .
ولی از این حسم و رابطه ام هم هیچ اطمینانی نداشتم .
من که هیچی از شهرام نمیدونم ، اونم هیچی از من نمیدونه .
ما توی دوتا شهر مختلفیم و مطمئنن با دو تا فرهنگ مختلف .
اصلا من از کجا بدونم که نیت اون چیه .
اون شب و فرداش رو با این فکر ها و فکر های دیگه سر کردم .
آخرهای هفته بود . یادم نیست چه روزی . ولی روزی بود که نصیر باید زنگ میزد .
تلفن سر ساعت زنگ خورد و مامان گوشی رو برداشت .
بعد هم من رو صدا کرد و گفت : نصیره .
گفتم : میدونم .
از شنیدن صداش قلبم نلرزید .
نسبت به حرفاش هیچ احساسی نداشتم .
از آینده اش حرف میزد و می خواست که نظر من رو بدونه . ومن بهش گفتم : من که هنوز به تو جواب مثبت ندادم . پس نمیتونم نظر خاصی بدم .
از شنیدن صداش متوجه شدم که ناراحت شده .
ازش خواستم که توی هفته سه شنبه ها زنگ بزنه . چون از هفته آینده قراره کلاس برم و عصر سه شنبه هام آزاده .
قبل از خداحافظی گفت که دوستم داره و دلش برام تنگ شده .
و من چیزی نداشتم که جوابش رو بدم .
نزدیکی های غروب بود که تلفن زنگ خورد . مامان گوشی رو برداشت .
پرسیدم کی بود ؟
مامان گفت : قطع کرد .
احساس کردم خودش بوده .
یک ساعت بعد مامان رفت سوپر خرید کنه . من و آرتمیس خونه بودیم .
میدونستم تا برگشت مامان 15 دقیقه بیتر وقت ندارم .
بدو بدو رفتم توی اتاق . در کمد رو باز کردم . از توی کیفم تقویم رو بیرون آوردم .
شماره رو پیدا کردم . آرتمیس رو مشغو ل بازی کردم .
نمیدونم چرا فکر کردم ارتمیس با اون سن کمش می تونه به مامان بگه که من کار بدی انجام دادم .
ولی ترسیدم . بعد یواشکی گوشی تلفن رو بردم توی اتاق با هر شماره ای که میگرفتم یه تیکه از وجودم کنده میشد . خیلی ترسیده بودم از اینکه مامان متوجه بشه .
و یه حس ترس دیگه که نمیدونم برای چی بود .
سه یا چهار تا بوق خورد .
یه پسر جوون گوشی رو برداشت .نمیدونستم خودشه یا نه . چند ثانیه هیچی نگفتم و بعد متوجه ثدای پسر شدم که همین جوری می گفت : الو .. الو ...الوووووو
دوباره اون جرئت به سراغم اومد .
گفتم : سلام . منزل آقای ... ؟
گفت : بفرمایید ...
گفتم : آقا شهرام ؟
گفت : شما آفردیته هستید ؟ گوشی ؟
و نگذاشت من جواب بدم که من کی هستم . ولی از اینکه من رو شناخت یه حس خوبی بهم دست داد و یه لبخند رو ، روی لبم نشوند .
صدایی اومد که گفت : الو ، سلااااام .
با صدای لرزان و قلبی پر تپش گفتم : سلام .
برای گفتم همین یه کلمه مردم و زنده شدم .
شهرام : چه عجب زنگ زدی و من صدات رو شنیدم .
من : من نمیتونم خیلی صحبت کنم ، ولی ازت خواهش میکنم زنگ نزن خونه مون .
خواهش می کنم .
شهرام : اگر زنگ نزنم چه طوری باهات صحبت کنم ؟
من : آخه ، دلیلی نداره بخواهیم با هم صحبت کنیم !
شهرام : یعنی چی این حرف ؟ میدونی من برای این لحظه چقدر منتظر بودم .
( از ترس اینکه مامان بیاد و سر برسه داشتم میمردم )
من : نمیدونم چی بگم . ولی خواهش می کنم زنگ نزن . مامانم شک میکنه .
شهرام : پس خودت بهم زنگ بزن .
من : نمیدونم . آخه چرا باید زنگ بزنم .
شهرام : برای اینکه من دوستت دارم و نگاه اون روز تو پشت شیشه اتوبوس گفت که تو هم منو دوست داری. آفردیته حالا من خواهش میکنم بهم زنگ بزن بذار چند بار با هم حرف بزنیم بعد تصمیم بگیریم .
من : باشه .خداحافظ .
شهرام :منتظرم خداحافظ.
وای خدای من . به چه روزی افتاده بودم . این حس لعنتی چیه . چرا این قدر من رو سست کرده .
وای شهرام من هم خیلی دوستت دارم ، ولی نصیر چی ؟
چه حس خوبی .
اولین بار بود که کسی به من می گفت دوستم دارهو من به جای بی تفاوتی و چندش شدن . احساس شور و شادی میکردم .
من هم دوستت دارم .
صبح از شیراز حرکت کردیم و تقریبا بعد از ظهر بود که رسیدیم .
بابا زنگ زد آقای هنری آدرس گرفت و رفتیم خونه شون .
وارد خونه که شدم مثل همیشه غرق لذت شدم از خوش سلیقگی ایران خانم .
اقای هنری و ایران خانم رو من از بچگب میشناسم ، از وقتی که توی جزیره زندگی میکردیم . آقای هنری و ایران خانم خانواده بهترین دوست بابا بودند که پسرشون سالها بود که به کانادا رفته بود و الان دیگه همه بچه هاش رفته بودند و بابا رو و خانواده ما رو خیلی دوست داشتند .
ایران خانم یه خانم تپل خیلی زیبا بود و آقای هنری هم همین طور مهندس نفت بود و کارمند سابق شرکت نفت . آقایی بسیار خوش تیپ .
همیشه مثل جوون ها بودند .
ساکن اتاق مهمان شدیم . یه اتاق برای مامان و بابا و خواهرم .
یه اتاق هم برای من و داداشم .
غروب که شد ایران خانم گفت : اینجا توی خونه نشستن ممنوعه ، هوا دیگه خنکه و باید وقتمون رو بیرون سر کنیم .
با یکی دیگه از دوستاشون قرار گذاشتند و پبه یه پارک تازه ساخت رفتیم . پارکی که وقتی چند سال پیش ما برای چند ماه شاهین شهر زندگی می کردیم نبود .
بساط چای و قلیون رو آماده کردند و بزرگترها مشغول صحبت شدند .
من و رویا دختر خانواده ای که با ما به پارک آمده بودند و از من کوچکتر بود بلند شدیم و توی پارک قدم زدیم .
در حال قدم زدن بودیم که صدایی رو شنیدم که ساعت پرسید و دیدم که رویا گفت ساعت 9:00.
بعد از مدتی قدم زدن روی یکی از نیمکت های پارک نشستیم . مشغول صحبت با رویا بودم که یه احساسی بهم دست داد
احساس کردم نگاهی روی صورتم سنگینی میکنه . سرم رو چرخوندم دیدم طرف چپم پسری نشسته روی نیمکتی آن طرف تر و نگاهش روی منه ، نگاهی سنگین و عمیق .
نگاهش کردم و نگاهمون با هم تلاقی کرد و من اخمی کردم و از رویا خواستم از اینجا بلند شیم و بریم پیش خانواده ها .
راستش ترسیده بودم . می دونستم شاهین شهر، شهر بی بند و باریه و ترسیدم .
فردا صبح رفتیم جایی سرسبز و دیدنی و نهار رو خوردیم و برگشتیم .
غروب شد و ایران خانم بساط چای و قلیون رو آماده کرد و با خانواده رویا عازم پارک شدیم .
و مثل شب قبل من و رویا رفتیم قدم بزنیم .
به همون جای دیشب که رسیدیم اون پسر رو از دور دیدم که با خانم روی همون نیمکت قبلی نشسته . و اونم من رو از دور دید و دوباره همون سنگینی نگاه . میخواستم از رویا بخوام که از یه طرف دیگه از پارک بریم .
که یه دفعه رویا گفت ، افردیته بیا بریم اونجا یکی از فامیل هامون رو دیدم و انگشت اشاره اش طرف همون نیمکت بود .
پیش خودم گفتم این چه فامیلیه که دیشب نشناختش.
به اون نیمکت رسیدیم و رویا با اون خانم که اسمش شیرین بود سلام و احوالپرسی کرد ومن متوجه شدم که خانومه با رویا فامیل میشن .
رویا به شیرین گفت که همین جا باشید تا ما بریم به خانواده ها بگیم پیش شما هستیم و بر میگردیم .
به خانواده ها گفتیم و برگشتیم .
رویا من رو معرفی کرد به شیرین .
اون موقع بود که رویا گفت : ایشون هم پسرخاله من هستند ، شهرام .
پسرس خوش قیافه با چشمایی شیطون و بازیگوش و خوش تیپ .
حدود ده دقیقه ای نشستیم و در تمام این مدت شهرام زل زده بود به من و من حس خجالت زده ها رو داشتم . نمیتونستم سرم رو بالا کنم ون نگاهم ب نگاهش گره می خورد .
وقتی می خواستیم خدا حافظی کنیم . شیرین از من پرسید فردا هم میاین و من گفتم نه ، قراره پس فردا برگردیم شیراز و فردا شب رو پارک نمیایم .
بلند شدیم و خداحافظی کردیم . چند قدم دور شده بودیم که شیرین ما رو صدا زد و ازمون خواست برگردیم .
شیرین رو به من کرد و گفت : میشه شما ره ات رو داشته باشم .
من هم گفتم : ببخشید اجازه ندارم شماره خونه رو بدم .
شیرین : خوب من شماره ام رو میذم .
من : باشه اشکالی نداره ولی خوب چرا ؟
شیرین : تو یه برگه ای چیزی بده تا من شماره ام رو بنویسم بعد بهت می گم .
ومن تقویمی که همیشه توی کیفم بورد رو بهش دادم و آخر تقویم شماره اش رو نوشت و گفت :
این پسرخاله ما از شما خیلی خوشش اومده . دوست داره با هم بیشتر آشنا بشید . حالا هم که فهمید شما فردا دارید میرید منو دیوونه کرد و ترسید دیگه شما رو نبینه .
نمیدونستم باید چی بگم .
فقط گفتم : ما شیرازیم و شما اینجا . چجوری از دیشب تا حالا فهمیده که از من خوشش اومده ؟
و خداحافظی کردم و با رویا برگشتیم .
رویا گفت : این ها اصلا این جوری نیستند من میشناسمشون . رابطه نزدیکی باهاشون داریم . از اون آدم هایی نیستند که کسی رو اذیت کنند .
و من هیچی نگفتم .
فردا عصر رفتیم مراکز خرید . توی خیابون بودیم که دیدمش ولی اون منو دید .
نمیدونم دلم لرزید . یه حس خیلی خوب همراه با ترس بهم دست داد .
اون روز و اون شب رو همه اش به چهره اش و به نگاهش فکر میکردم . می خواستم مطمئن شم اون نکاه پاک بوده یا از سر هوس .
مطمئن بودم نگاه کثیفی نبوده . نگاهی که توش هیزی و هرزگی باشه نبوده .
فردا عصر رفتیم ترمینال و سوار اتوبوس شدیم که برگردیم شیراز.
توی اتوبوس نشستمو مثل همیشه کنار شیشه .
بیرون رو نگاه می کردم که شهرام رو دیدم مه بدو بدو داره به طرف اتوبوس میاد . دلم هری ریخت پایین . نزدیک اتوبوس رسد . اول دور و اطرافش رو نگاه کرد و بعد دیدم با مسئول ترمینال داره صحبت میکنه و دوباره به طرف اتوبوس برگشت و از بیرون ، داشت پنجره ها رو نگاه می کرد و من میدیدم داره به من تزدیک و نزدیک تر میشه .
رسید و ایستاد . نگاهم کرد . نگاهش کردم . فقط نگاه بود و نگاه . چقدر نترس شده بودم . چقدر شجاع شده بودم . جرئت کردم و من هم زل زدم توی چشماش . از روبروی من تکون نمی خورد هیچ حرفی یا اشاره ای هم نمیکرد و فقط نگاه میکرد .
احساس کردم که نگاهش دور و دورتر میشه .
اتوبوس حرکت کرده بود . چیزی جز چشمهاش نمی دیدم . خیلی دور شدیم از اصفهان خارج شدیم و به شیراز رسیدیم و من باز فقط اون چشم ها رو می دیدم .
مطمئن بودم که رویا بهشون گفته ما کی قراره حرکت کنیم و بریم شیراز.
رسیدیم خونه . روزها میگذشت و من احساس می کردم چیزی رو اونجا جا گذاشتم .
چیزی که نبودش توی وجودم خیلی اذیتم می کنه .
شماره اش رو داشتم اما نمی تونستم به خودم اجازه بدم زنگ بزنم . میترسیدم از مامان وبابا .
مدرسه ها شروع شد و من رفتم مدرسه و دوباره دوستها و من و فیروزه و عشق درس خوندن و شیطونی کردن .
5 مهرماه بود ومن تازه از مدرسه اومده بودم .
تلفن زنگ خورد و مامان ازم خواست که تلفن رو جواب بدم .
گوشی رو برداشتم . گفتم : الو . صدایی نیومد .
چند بار تکرار کردم .
صدایی رو شنیدم که گفت : الو
گفتم : بفرمایید .
گفت : آفردیته خانم ؟
گفتم : بله ، شما ؟
گفت : شهرام هستم .
تا این رو گفت ، ترس سراسر وجودم رو گرفت و تلفن رو قطع کردم .
مامن پرسید کی بود؟
گفتم : اشتباه گرفته بود .
دوباره اون حس با شنیدن صداش برام تازه شد .
امروز با نوشتن یاد روزهای خوبی افتادم که خیلی وقت بود دیگه بهشون فکر نکرده بودم .
اولین جمله دوستت ارم رو به کسی بگی که میمیری براش
که میمیره برات .
خیلی وقت بود یاد آوری نشده بود برام .
بغض کهنه ام رو شکست .
لعنت به خاطرات
به مهر
به تو و من
به عشقی که ...
لعنت .
دلم گرفته
دلم تنگه
باریدن اشکام تمومی نداره .
لعنت به اشکام
به بغض شکسته ام
سر درد داشتم . هر چه مامان اصرار کرد بیا صبحانه بخور گفتم میل ندارم .
رفتم توی آشپزخانه نشستم و زل زدم به صورت مامان .
گفتم : مامان من باید چی کار کنم .
مامان : نظرت ، حست در مورد نصیر چیه ؟
ببین آفردیته من اصلا نمی خوام تو زود ازدواج کنی . ولی مجبورت هم نمی کنم که جواب آره یا نه بدی .
من فقط می تونم کمکت کنم که درست فکر کنی و لی نمی تونم و نمی خوام جای تو تصمیم بگیرم .
من : اگر من جوابم آره باشه ، چی ؟
مامان : دایی هم خودش عقیده داشت که نباید زود ازدواج کنید از این نظر خیالت راحت باشه .
از مامان خواستم بهم بگه که دیشب چه حرف هایی بینشون رد و بدل شده تا من بتونم بهتر فکر کنم .
مامان گفت : دایی دیشب گفته ما همه آفردیته رو دوست داریم و من همیشه دلم می خواسته آفردیته عروسم باشه . وقتی نصیر بهم گفت آفردیته رو دوست داره خیلی خوشحال شدم و از حرفش استقبال کردم . اول نشستم با پسرم حرف هام رو زدم و بعد که دیدم توی خانواده همه راضی هستند اومدم خواستگاری .
مامان هم به دایی می گه : آخه دایی جان هر دو شون کم سن و سال هستند . آفردیته بچه اولمه . اصلا نمی خوام زود ازدواج کنه .
دایی میگه : ما هم نمی خوایم بچه ها زود ازدواج کنند . اون رو شما تعیین کنید . ما اومدیم چون می دونستیم آفردیته خواستگارهای دیگری هم داره و دوست نداشتم فردا حسرت بخورم و بگم کاش ما هم زودتر رفته بودیم خواستگاری .
حالا هم بذار بچه ها صحبت هاشون رو کنند شما هم مشورت کنید از یزد که برگشتیم بیشتر در موردش صحبت می کنیم .
به مامان گفتم : ولی من هنوز نمی دونم باید چی کار کنم . نصیر خیلی پسر خوبیه ، خانواده اش رو هم خیلی دوست دارم . حس خوبی هم نسبت به نصیر دارم . ولی نمی خوام عجولانه تصمیم بگیرم .
مامان هم قبول کرد .
توی این سه روزی که فرصت داشتم خیلی فکر کردم . به همون چیزهایی که توی اون سن می فهمیدم .
دایی و خانواده اش از مسافرت یزد برگشتند و قرار بود دو روز رو شیراز بمونند . شب دایی از مامان خواسته بود تصمیم شون رو بگه .
مامان من رو صدا زد و خواست که خودم به دایی تصمیمم رو بگم و اگر سوالی هم دارم بپرسم .
من هم یه نگاه به خودم توی آیینه انداختم . موهای بلندم رو شونه کردم و رفتم .
نشستم کنار مامان .
دایی بهم گفت :عزیز دایی ، بیا کنار خودم ، می خوام باهات صحبت کنم .
من هم گفتم : چشم .
بلند شدم و کنار دایی نشستم .
دایی گفت : آفردیته ، الان نصیر توی جمع ما نیست تا تو بتونی راحت صحبت کنی . . پس هر نظری ، شرطی ، سوالی داری بگو بدون هیچ خجالتی .
من هم شروع کردم به صحبت کردن .
گفتم : دایی من شما ها رو خیلی دوست دارم . خوبید ، مهربونید . ولی من نمی تونم الان جواب قطعی بهتون بدم . هیچی از آینده نصیر نمی دونم . هر دومون کم سن هستیم .
من کسی نیستم که بخوام زود ازدواج کنم .
می خوام درس بخونم .
دایی گفت : هرچه قدر وقت بخوای ما بهت می دیم . در مورد ازدواج هم ما هم نمی خوایم شما زود ازدواج کنید .ما الان اومدیم چون نمی خواستیم تو رو از دست بدیم و بعد پشیمون باشیم از اینکه ما زودتر پا جلو نذاشتیم .
گفتم : من الان جوابم منفی نیست . ولی وقتی درسم تموم شد به شما جواب قطعی رو میدم .
من و نصیر توی یه شهر زندگی نمی کنیم پس زمان بیشتری می بره که هم دیگه رو بشناسیم .
دایی گفت : قبول می کنم . و خودت هم این چیزها رو به نصیر بگو .
من رفتم تا بزرگتر ها بقیه حرف هاشون رو بزنند .
من رفتم خوابیدم و تصمیم گرفتم فردا با نصیر صحبت کنم .
صبح که از خواب بیدار شدم . یه حس متفاوت داشتم . احساس میکردم زندگیم کمی تغییر کرده و از امروز یه جوره دیگه است .
صبحانه خوردیم و بعداز صبحانه نصیر به من گفت : دیشب بابا یه چیزی به من گفت .، دوست دارم خودت به من بگی .
گفتم : باشه و همون چیزهایی رو که دیشب به دایی گفتم به نصیر هم گفتم .
ناراحت شد . فکر می کرد من الان جواب مثبتم رو می گم و کار تمومه . ولی قبول کرد .
یک روز دیگه قرار بود شیراز بمونند و این یک روز رو همه اش بیرون و گردش می رفتیم همه با هم . فرصت خاصی به دست نمی آمد که بتونیم با هم صحبت کنیم .
ولی یه حسی نسبت بهش داشتم . حسی که کمی با حس قبلم نسبت بهش فرق کرده بود .
عشق بود ؟ دوست داشتن ؟ یا همون حس دوستی ؟
نمی دونستم . منتظر زمان بودم که بگذره .
فردا صبح راهی شدند . قبل از رفتن نصیر به من گفت که خیلی دلش برام تنگ می شه .
تا این حرف رو زد من خنده ام گرفت و بهش گفتم اصلا بهت نمیاد از این چیزها بگی .
ناراحتی رو توی چهره اش دیدم . اما دست خودم نبود ، واقعا برام خنده دار بود .
رفتند ولی پیش من چیزی جا نذاشتند .
غروب که هیچ کس به جز من و مامان خونه نبود . مامان ازم خواست بشینم تا با من صحبت کنه.
روبروی مامان نشستم .
و مامان گفت از شرایطی که گذاشته و : به دایی گفتم که بچه ها نباید بدون خانواده هاشون بوشهر یا شیراز بیایند . اگر نصیر خواست بیاد شیراز با شما بیاد ، اگر دختر من خواست بیاد بوشهر با من و باباش بیاد . چون آفردیته و ما یک سال دیگه قراره جواب قطعی رو بدیم . پس رفت و امد زیاد درست نیست .
و خلاصه یه سری شروط دیگه .
اما مامان به من گفت که باید حواسم خیلی جمع باشه به همه چیز و اینکه من امسال کنکور دارم و درسم خیلی مهمه . گفت هفته ای یک بار با هم تلفنی صحبت کنید و اینکه دیگه هیچ وقت تا وقتی که تکلیف مشخص نشده نباید تنهایی برم خونه دایی و با نصیر هم نباید تنهایی برم بیرون و کلی حرف های مادرانه .
شب که بابا اومد گفت که آقای هنری ( یکی از دوستانمون که شاهین شهر زندگی می کردند ) تماس گرفته و ما رو دعوت کرده .
مامان با همه مشورت کرد و چون سفر تابستانی نرفته بودیم قرار شد دو سه روز دیگه ، تا قبل از باز شدن مدرسه ها بریم شاهین شهر .
آقای هنری و همسرش از دوستان قدیمی بابا و مامان بودند . بچه هاشون همه خارج از کشور بودند و تنها زندگی می کردند . هر دو میان سال بودند و لی دلی جوون داشتند وشاد زندگی می کردند .
چند روز آینده رسید و ما راهیه اصفهان و شاهین شهر شدیم . و من نمیدونستم قراره زندگی من اونجا نقش ببنده ...
ادامه دارد
به شیراز برگشتیم . نمی دانستم به مامان بگویم یا نه ؟ با خود فکر می کردم شاید حرف سما شوخی بوده و یا اصلا شاید پشیمان شوند .
تصمیم گرفتم بگذارم همه چیز روال عادی خود را طی کند .
به کلاس های تابستانه می رفتم .
چقدر کلاس گرافیکم را دوست داشتم . با فیروزه با هم ثبت نام کردیم . چقدر تلاش کردیم تا توانستیم استاد ظریف را پیدا کنیم و بتوانیم در کلاس هایش شرکت کنیم .
خودش افتخاری بود برای ما .
شهریور ماه بود .
دایی مامان با مامان تماس گرفت و به مامان گفت : که می خواهیم بیاییم شیراز .
مامان هم از همه جا بی خبر گفت : قدمتان به روی چشم .
دوباره دلشوره به سراغم امد . این بار همراه با دلشوره هایم درد معده هم به سراغم می آمد . می دانستم که معده ام عصبی شده .
اینکه ندانی چه می خواهد بشود سخت است .
یادم نمی آید چند شنبه بود اما نیمه های شهریور بود که آمدند .
قرار بود چند روزی را شیراز بمانند و بعد به یزد بروند و بعد دوباره به شیراز برگردند .
بعد از سه روز دایی به مامان گفت که ما فردا صبح به یزد خواهیم رفت . و من نفسی از سر آسودگی کشیدم که صحبتی از من و نصیر نشده .
اما...
خاله جهانم هم آمده بود شیراز .با او و بچه هایش به من خوش می گذشت . خاله هایم را خیلی دوست دارم و روابط من و آنها همیشه صمیمی بوده است .
ساعت حدودای 10 شب بود که دایی به بچه ها گفت بروند و در حیاط بازی کنند بزرگترها می خواهند با هم صحبت کنند .
من هم با سما و نصیر و بچه های دیگر به حیاط رفتیم .
مامان و بابا و خاله جهان و دایی و زندایی مامان ماندند و من مطمئن بودم که در مورد من صحبت می کنند .
نمی خواستم از سما چیزی بپرسم ، او هم چیزی نگفت .
یک ساعت و نیم بعد مامان مرا صدا زد و گفت بیا برو توی اتاق کارت دارم و من رفتم با معده دردی که شدیدتر میشد .
روی تختم نشستم و مامان کنارم .
مامان : میدانی دایی برای چه آمده ؟
من : فکر کنم ... نه . نمی دانم ..
مامان : تو را برای نصیر خواستگاری کرده .
من : حدس می زدم .
مامان : نظرت چیست ؟ دایی و بچه ها فردا می خواهند به یزد بروند و من هم گفتم باید با تو صحبت کنم .
می خواهی با نصیر صحبت کنی ؟
من : نمی دانم . آخر چه باید بگویم ؟
مامان : ....
من : باشد . صحبت می کنم . ولی در اتاق خودم نه .
مامان : باشد . برو به اتاق دیگر .
و من رفتم و به روی تخت برادرم نشستم . نصیر هم آمد و کنارم نشست و لبخندی بر لب .
من اما چهره ای پر از اضطراب و کمی خشم .
همیشه این گونه بودم احساساتم در صورتم نقش می بندد و همیشه مرا لو میدهد.
نصیر چهره من را که دید خندید و گفت : دعوا داری الان ؟
و خودم هم خنده ام گرفت . ولی دوباره یادم افتاد که نصیر برای چه روبروی من نشسته .
اخم کردم و پرسیدم : آخه چرا ؟ چرا نصیر؟
توی چشمهایم نگاه کرد و من اولین بار بود که فهمیدم فرم چشم هایش بادامی است . پیش خود فکر کردم چقدر چشم هایمان با هم فرق دارد .
سرش را از روی من برگرداند و گفت :
خودم هم نمی دانم چه شد اما یه روز فهمیدم احساسم به تو احساس دو دوست و هم بازی نیست . احساسی غیر قابل وصف در مورد تو برایم به وجود آمد و به این نتیجه رسیدم که دوستت دارم . به بابا گفتم و او هم خیلی خوشحال شد .
چیزی نداشتم بگویم .
از من پرسید : آفردیته ، تو چی ؟ نگو که مرا نمی خواهی! نگو .
گفتم : نمی دانم، احساسم نسبت به تو بد نیست . همان حس دو دوستی را که بودیم به تو دارم .
نصیر ، من نمی خواهم ازدواج کنم . من آرزوها و هدف های زیادی دارم . من هنوز می خواهم بچگی کنم . نمی خواهم زود بزرگ شوم .
لبخندی زد و گفت :من هم نمی خواهم زود بزرگ شوم . من هم نمی خواهم زود ازدواج کنم و نمی خواهم آزادی تو را بگیرم . من می خواهم تو مال من باشی . نمیخواهم کسی دیگر بیاید و تو را ببرد و من عمری را با حسرت سر کنم .
آفردیته ، تو تمام زندگی من شدی ، می ترسم از دستت بدهم ، می ترسم مال من نباشی . هر چه تو بخواهی ، هر چه تو بگویی ...
وقتی نصیر صحبت میکرد احساس کردم می توانم دوستش داشته باشم . پسر خوبی بود از خانواده ای بسیار خوب . خانواده اش را خیلی دوست داشتم . مخصوصا دایی را .
گفتم : باشه ولی من نمی توانم یک تصمیم سریع بگیرم . یک فرصت طولانی می خواهم . باید مطمئن شوم که می توانی خوشبختم کنی یا نه ؟ میتوانم دوستت داشته باشم به عنوان همسر یا نه ؟
گفت : قبول می کنم ، هر چه تو بخواهی .
یادم نمی آید آن شب صحبت خاص دیگری کرده باشیم . بیشترین چیزی که در ذهنم مانده عشقی بود که نصیر نسبت به من داشت و از آن حرف میزد .
صحبت هایمان کمتر از نیم ساعت طول کشید و قرار شد وقتی از یزد برگشتند ، تصمیم خود را بگویم .
گفتم : باید کمی فکر کنم و مشورت .
همه قبول کردند و صحبت ها تمام شد و چراغ ها خاموش.
به اتاقم رفتم . پنجره را باز کردم . چه نسیم ملایمی بود و بوی شب بوها که مستم می کرد .
احساس خوبی داشتم اما فکرم درگیر بود .
نمی دانستم چه باید کنم . تصمیم گرفتم اصلا در این موضوع فکری نکنم تا فردا که با مامان و خاله مشورت کنم .
صبح که بیدار شدم دایی و خانواده اش رفته بودند .
و من می دانستم سه روز فرصت دارم فکر کنم و تصمیم بگیرم ...
ادامه دارد...