-
مشق عشق میکنم .۱۱
دوشنبه 18 آذرماه سال 1387 10:29
خیلی از اون روزهای اول وارد شدن امیر به زندگیم چیزی یادم نیست . خواهر و مادرش آمدند و رفتند و قرار بعدی شد وقتی که بابا هم باشه . .... روز خواستگاری رسید. امیر به همراه پدر و مادر و خواهرش اومده بودند . مامان هیچ وقت دوست نداشت موقع خواستگاری من توی اتاق قایم شم و بعد منو صدا بزنه و یا چای ببرم . میگفت مثل مهمونی های...
-
مشق عشق میکنم. ۱۰
شنبه 16 آذرماه سال 1387 11:59
هنوز غصه دوری آقاجون با ما بود . یه روز عصر که مامان خونه نبود و من و بابا و پسر عمه خونه بودیم . زنگ در زدند و پسر عمه رفت در رو باز کرد و اومد بهم گفت که دو تا خانوم با مامانت کار داشتند و وقتی گفتم که زنداییم خونه نیست . گفتند خوب به دختر بزرگش بگید بیاد دم در . یادم میاد داشتم جارو میکشیدم و خونه رو مرتب میکردم با...
-
مشق عشق میکنم . ۹
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1387 14:09
مادر بزرگم خیلی دوست داشت من عروس برادرش بشم . از اون موقعی هم که به نصیر جواب رد دادم با من کمی سرسنگین شده بود . بوشهر بودم که نصیر خواست من رو ببینه و یه چیزهایی رو برام توضیح بده . قبول کردم . من و خاله رفتیم لب دریا . اونجا باهاش قرار گذاشتم .و نخواستم تنها برم . وقتی دیدمش احساس کردم تغییر کرده و مثل همیشه با...
-
مشق عشق می کنم . ۸
چهارشنبه 6 آذرماه سال 1387 10:53
شهرام رو نمی تونستم از ذهنم و قلبم پاک کنم . می دونستم با فیرزوه مرتب تماس میگیره و احوال من رو میپرسه . خواستگارها زیاد شده بودند . بعضی از فامیل و بعضی ها هم نمیدونم از کجا سر و کله شون پیدا میشد .مامان هم اکثرا به من نمی گفت تا بتونم درسم رو بخونم . ..... با اسما صبح زود می رفتیم پارک درس می خوندیم . خیلی حال میداد...
-
مشق عشق میکنم . ۷
یکشنبه 3 آذرماه سال 1387 12:27
چند بار تصمیم گرفتم در این باره با شهرام صحبت کنم ، اما نتونستم . دلم نمی خواست از دستش بدم . شهرام هم خیلی برای رسمی شدنش بهم فشار می آورد . .... عید که رفته بودیم خونه ی عمه اینها من از اونجا یک بار به شهرام زنگ زدم . دختر عمه برزگه خودش یه دوست پسر چندین و چند ساله داشت که یواشکی همه باهاش حرف میزد . یه روز وقتی...
-
مشق عشق می کنم .۶
شنبه 2 آذرماه سال 1387 13:28
شهرام میدونست که من عاشق شیر موزم . سه تا شیر موز سفارش داد . به شهرام گفتم وقت کمی دارم و خیلی نمی تونم بیرون باشم . گفت : حدس میزدم . ولی اگر میشه عصر هم یه قرار بذاریم که مامانم هم ببینتت . گفتم : نه ، این جوری درست نیست . و قبول کرد . وقتی شیر موز ها رو آوردند . من آستین مانتوم توی نی گیر کرد و از روسری تا کفشم...
-
مشق عشق می کنم . ۵
پنجشنبه 30 آبانماه سال 1387 09:58
خوشحالی من وصف ناپذیر بود . تمام نامه ها و کارت پستال هایی رو که نصیر برای من فرستاده بود پاره کردم . فقط شعرهاش رو نگه داشتم و یه دفتر خاطرات پیش من داشت که به همراه هدیه هایی که برام گرفته بود به خاله بزرگ دادیم که پس ببره که خانواده اش پس نگرفتند و گفته بودند اینها هدیه بوده و ما پس نمیگیریم . و هنوز اون وسایل پیش...
-
مشق عشق می کنم .۴
دوشنبه 20 آبانماه سال 1387 10:35
نصیر کماکان تماس تلفنیش برقرار بود .نامه مینوشت و شعرهاش رو برام میفرستاد و همیشه همراه نامه هاش زیباترین کارت ÷ستال ها رو هم میفرستاد و من هم که عاشق کارت پستال . چند بار به نصیر غیر مستقیم گفته بودم که نمی خوامش و هر بار اشک های نصیر بود که سرازیر میشد ، تصمیم گرفتم دیگه چیزی بهش نگم ، دلم نمی خواست تو شهر غریب و با...
-
مشق عشق می کنم. ۳
چهارشنبه 15 آبانماه سال 1387 13:21
بعد از چند تا بوق برادر کوچیکه تلفن رو برداشت و بهم گفت که نصیر خونه نیست . یک ساعت بعد خودش زنگ زد ، از اینکه من تماس گرفته بودم خیلی خوشحال و کمی تعجب زده بود .بهش گفتم :باهات کار داشتم که تماس گرفتم . گفت : بگو ، میشنوم . نمیدونستم چهجوری باید شروع کنم و چی باید بگم . دوستش نداشتم اما براش احترام قائل بودم و نمی...
-
مشق عشق می کنم .۲
سهشنبه 14 آبانماه سال 1387 11:38
من عاشق شده بودم به همین سادگی . هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم اولین دوست داشتنم این جوری باشه . در مورد شهرام می دونستم که تهرانیه،اما به خاطر شغل پدرش سالهاست که بندر عباس زندگی میکنند و تابستون ها رو به تهران میرند . دانشجوی سال اول مهندسی الکترونیک نجف آباد بود و به خاطر همین شاهین شهر خونه خاله اش ساکن بود . همین...
-
مشق عشق میکنم.۱
یکشنبه 21 مهرماه سال 1387 14:04
صدای تپش های قلبم رو میشنیدم . توصیف کردن حسم سخته . اما حسی بود که تا به حال نسبت به هیچ کسی نداشتم . می دونستم ،مطمئن بودم که حس دوست داشتنه . به سرنوشتم فکر میکردم چرا باید یه فته دیر عاشق بشم . پس نصیر چی میشه . حالا دیگه مطمئن بودم که اون حسی که نسبت به نصیر داشتم همون حس دو تا دوسته . ولی از این حسم و رابطه ام...
-
شعر نمی نویسم . ۵
جمعه 19 مهرماه سال 1387 12:39
صبح از شیراز حرکت کردیم و تقریبا بعد از ظهر بود که رسیدیم . بابا زنگ زد آقای هنری آدرس گرفت و رفتیم خونه شون . وارد خونه که شدم مثل همیشه غرق لذت شدم از خوش سلیقگی ایران خانم . اقای هنری و ایران خانم رو من از بچگب میشناسم ، از وقتی که توی جزیره زندگی میکردیم . آقای هنری و ایران خانم خانواده بهترین دوست بابا بودند که...
-
لعنت
چهارشنبه 17 مهرماه سال 1387 14:30
امروز با نوشتن یاد روزهای خوبی افتادم که خیلی وقت بود دیگه بهشون فکر نکرده بودم . اولین جمله دوستت ارم رو به کسی بگی که میمیری براش که میمیره برات . خیلی وقت بود یاد آوری نشده بود برام . بغض کهنه ام رو شکست . لعنت به خاطرات به مهر به تو و من به عشقی که ... لعنت . دلم گرفته دلم تنگه باریدن اشکام تمومی نداره . لعنت به...
-
شعر نمی نویسم . ۴
چهارشنبه 17 مهرماه سال 1387 11:37
سر درد داشتم . هر چه مامان اصرار کرد بیا صبحانه بخور گفتم میل ندارم . رفتم توی آشپزخانه نشستم و زل زدم به صورت مامان . گفتم : مامان من باید چی کار کنم . مامان : نظرت ، حست در مورد نصیر چیه ؟ ببین آفردیته من اصلا نمی خوام تو زود ازدواج کنی . ولی مجبورت هم نمی کنم که جواب آره یا نه بدی . من فقط می تونم کمکت کنم که درست...
-
شعر نمی نویسم .۳
یکشنبه 14 مهرماه سال 1387 13:24
به شیراز برگشتیم . نمی دانستم به مامان بگویم یا نه ؟ با خود فکر می کردم شاید حرف سما شوخی بوده و یا اصلا شاید پشیمان شوند . تصمیم گرفتم بگذارم همه چیز روال عادی خود را طی کند . به کلاس های تابستانه می رفتم . چقدر کلاس گرافیکم را دوست داشتم . با فیروزه با هم ثبت نام کردیم . چقدر تلاش کردیم تا توانستیم استاد ظریف را...
-
شعر نمی نویسم . ۲
سهشنبه 26 شهریورماه سال 1387 11:55
در دلم ولوله ای افتاده بود . نمیدانستم چه باید کرد. به مامان چه بگویم ؟ اصلا بگویم ؟ عکس العملش چه خواهد بود ؟ شاید اصلا خودش لای کتاب شعر را دیده باشد و منتظر مانده تا من لب بگشایم . من و او هم بازی بودیم . دوست دوران نوجوانی بودیم . چرا این احساس در او به وجود آمده بود ؟ قبل از او هم پسر داییم ( حسین ) بود که غیر...
-
شعر نمی نویسم .۱
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1387 15:54
تابستان بود و من شانزده ساله . آن سال ها ما شیراز زندگی می کردیم و من هیچ وقت شیراز را دوست نداشتم . همیشه در انتظار تعطیلات بعد از مدرسه بودم برای رفتن به بوشهر . تابستان شانزده سالگی را بیشتر با سما دختر دایی مادری که یک سالی از من بزرگتر بود ، بودم . عصرها را به خانه دایی مادری ، کسی که هنوز دوستش دارم میرفتم . در...