خوشحالی من وصف ناپذیر بود .
تمام نامه ها و کارت پستال هایی رو که نصیر برای من فرستاده بود پاره کردم . فقط شعرهاش رو نگه داشتم و یه دفتر خاطرات پیش من داشت که به همراه هدیه هایی که برام گرفته بود به خاله بزرگ دادیم که پس ببره که خانواده اش پس نگرفتند و گفته بودند اینها هدیه بوده و ما پس نمیگیریم . و هنوز اون وسایل پیش خاله بزرگه است .
.....
مامان من و مامان فیروزه که قول داده بودند بذارند ما بریم نجف آباد ، زیر قولشون زدند و طی عملیاتی با همدستی هم نذاشتند ما به یک شهر غریب برویم . نمی شد به مامان بگم " ما که غریبه نیستیم اونجا ، همه عشق من اونجاست ".
خلاصه یه حال گیری شدیدی شد که نگو و نپرس . به شهرام که گفتم طفلی چند روز دپرس بود .
و ما ( من و فیروزه ) برنامه ریزی کردیم برای کنکور سال آینده و تصمیم گرفتیم قید رشته هنر رو بزنیم ، چون فقط شهرهای دور داشتند که مامان ها نمی ذاشتند ما بریم . گفتیم میشینیم زبان می خونیم .
....
یه روز که با شهرام صحبت می کردم بهم گفت : میخواد به مامانش بگه که من رو می خواد و یه جورایی رسمیش کنند .
بهش گفتم : همین جوری کشکی نیست ازدواج کردن ، من و تو باید هم دیگه رو بشناسیم . هیچی در مورد خودمون از هم دیگه نمی دونیم از خانواده ها ، از خیلی چیزها .
قبول کرد و گفت : باشه ، فقط به خانواده ام میگم برای اینکه در جریان باشند .
من هم قبول کردم .
خیلی دلمون برای هم تنگ شده بود .
شهرام به مامانش گفته بود و اون هم حرف های من رو به شهرام زده بود و گفته بود باید برای رسمی شدن وقت بذارید و سعی کنید هم دیگه رو بیشتر بشناسید .
هفته بعدش بود که شهرام زنگ زد و گفت : دلش خیلی برام تنگ شده و دیگه تحمل نداره و می خواد بیاد من رو ببینه .
از شنیدنش خوشحال شدم و قرار شد من یه روزی رو تعیین کنم که بتونم برم ببینمش. و بهش هم گفتم من فقط برای چند دقیقه می تونم باهات بیرون باشم و مامانم شک می کنه .
قرار ما شد آخرهای شهریور .
مدرسه من توی خیابون مشیر فاطمی بود و من بهش گفتم قرار رو همون دور و اطراف میذارم .
شهرام گفت که تا به حال شیراز نیومدند و جایی رو تععین کنم که اطرافش هتل باشه و در آخر سر خیابون مشیر فاطمی توی یک کتاب فروشی که سر خیابون بود ساعت 10 قرارمون شد .
....
به مامان گفتم باید برم مدرسه ببینم مدارک تحصیلیمون آماده شده یا نه ( البته دروغ نگفتم )
و بعد از اون هم میرم ملاصدرا کتاب فروشی شهر .
قبول کرد و تاکیید کرد که مواظب خودم باشم و زود بیام .
تصمیم گرفتم مثل همیشه که بیرون میرم ، با تیپ همیشگی برم سر قرار .
روسرس مشکی نخی که اون دوران ها توی بورس بود .
مانتو اسپرت طوسی با خط های مشکی .
شلوار جین . کفش اسپرت آبی و سفید با کیف اسپرت آبی .
یادم میاد یک ماهی میشد پشت لبم رو برداشته بودم و با توجه به اینکه پر مو بودم چهره ام تغییر زیادی کرده بود .
رژ کمرنگی همراه با ضد آفتاب زدم و موهام رو هم مدل همیشگی بستم و با صدقه و کلی آیه الکرسی خوندن راه افتادم .
دلشوره تمام وجودم رو گرفته بود . بین راه همه اش پشیمون میش دم از این قرا .
اگر یکی ما رو ببینه . اگر گرفتنمون و هزار تا اگر و اما دیگه .
همه اش توی دلم به خودم فحش میدادم .
اولین بارم بود با کسی قرار می ذاشتم .
ساعت 9 رفتم مدرسه . مدیر مدرسه قبولی دانشگاه رو بهم تبریک گفت و افسوس خورد که چرا نرفتم . توی مدرسه نسیم رو دیدم . از دوستام بود و قضیه شهرام رو تا حدودی می دونست .
بهم گفت : چرا این قدر دستپاچه ای؟
و من هم جریان رو بهش گفتم . و ازش خواستم اگر میتونه باهام بیاد . و اون هم قبول کرد .
ساعت 9 :30 از مدرسه پیاده به طرف سر مشیر راه افتادیم . راه کمی بود و باید یه جوری وقت رو تلف می کردیم .
با خودم فکر می کردم من فقط میدونم چه بلوزی می پوشه . از چهره اش چیز خاصی یادم نیست . من فقط یه بار درست دیدمش و از اون روز هم یک سال میگذره . شاید تغییر کرده باشه ؟ من هم تغییر کردم ، نکنه اون هم من رو نشناسه ؟ به خودم کلی لعنت فرستادم که چرا یادم رفته بهش بگم چی می پوشم .
نسیم به شونه ام زد و گفت : ساعت 10 نمیری توی کتاب فروشی ؟
گفتم : چرا الن میرم . فقط تو همین جا باش که بعدش بریم ملاصدرا .
احساس می کردم تمام دلشوره ها و استرس های عالم توی وجودمه . لرزش پاهام رو حس می کردم .
رفتم داخل . وای ، خدای من توی کتاب فروشی کلی پسر بود و همه شون پشت به من .
رفتم جلو . دیدم سه نفری بلوز چهار خونه پوشیدند . و پشت به من ایستاده بودند .
مثل این درمونده ها شده بودم .
تصمیم گرفتم از حسم کمک بگیرم .
چشمام رو برای یه لحظه بستم و باز کردم .
یه حسی بهم میگفت اونیه که کتاب دستشه و چهار شونه تره .
قدم هام رو با لرزش پاهام برداشتم . تقریبا رسیدم پشت سر. خواستم کتابی رو بردارم تا به این بهونه بتونم چهره اش رو ببینم و مطمئن بشم خودشه یا نه ، که یه دفعه برگشت و نگام کرد .
قلبم هری ریخت پایین . بغض گلوم رو گرفت. خودش بود . کسی که هر روز دارم باهاش حرف میزنم ، کسی که وجودم پر شده از دوست داشتنش . الان روبروی من ایستاده بود .
اون هم منو شناخت . سه ، چهار دقیقه فقط بهم زل زده بودیم . که سلام کرد . خجالت کشیدم .
جواب سلامش رو دادم .
وای خدای من صداش رو از نزدیک میشنیدم ، باورم نمیشد .
بهم گفت : بهتره بریم یه جای دیگه . اینجا خیلی مناسب نیست .
گفتم باشه : من بادوستمم . میرم بیرون . تو هم پشت سر ما بیا . یه وقت کنارم راه نریا ، باهام حرف نزنیا .
گفت : چشم . حواسم هست ترسو خانم .
رفتیم بیرون .
با نسیم مشورت کردم . قرار شد بریم کافی شاپ تین و زیتون توی ملاصدرا .
تاکسی گرفتیم . شهرام جلو نشست و من و نسیم عقب تاکسی .
جلو در کافی شاپ پیاده شیدم .
نصیر کماکان تماس تلفنیش برقرار بود .نامه مینوشت و شعرهاش رو برام میفرستاد و همیشه همراه نامه هاش زیباترین کارت ÷ستال ها رو هم میفرستاد و من هم که عاشق کارت پستال .
چند بار به نصیر غیر مستقیم گفته بودم که نمی خوامش و هر بار اشک های نصیر بود که سرازیر میشد ، تصمیم گرفتم دیگه چیزی بهش نگم ، دلم نمی خواست تو شهر غریب و با موقعیت سرباز بودن اذیتش کنم .
....
تابستون بود و مهمان ها می رفتند و می آمدند و این برای من خیلی خوب بود ، اینکه میتونستم بیشتر با شهرام صحبت کنم .
....
نزدیکی های تولدم بود که زندایی مامان تماس گرفت و گفت : که تصمیم دارند برای تولد من بیان شیراز .
وقتی مامان بهم گفت کمی خوشحال شدم ، میتونستم با نصیر رودررو در مورد جواب منفیم صحبت کنم .
دو سه روز قبل از تولدم اومدند . نصیر خیلی عوض شده بود ( جایی که سرباز بود کار دفتری داشت و بهش سخت نمی گذشت ) موهاش بیرون اومده بود و یه مدل خوشگل هم بهشون داده بود .( چهره نصیر تقریبا مثل "گاس پایک" قصه های جزیره است ) چند باری رو با نصیر و داداشم رفتیم بیرون . توی صحبت هایی که نصیر می کرد احساس کردم یه جورایی عقایدش عوض شده . نیمگم بد شده بود یا خوب بد ولی تغییر کرده بود . دلیلش رو نمیدونم . مثلا همیشه روی پوشش و یه سرسی چیزهای این جوری یه تعصب خاصی داشت . ولی الان یه جوره دیگه فکر می کرد . مثلا اون موقع یادم می آید مد شده بود دختر ها آستین مانتوهاشون رو میزدند بالا . من کلا این مد رو دوست نداشتم .
وقتی نصیر اومد شیراز بهم گفت : چرا آستین مانتوهات رو بالا نمیزنی . یا مثلا اینکه مشروب خوردن چیز بدی نیست که ، یا عروسیمون رو زن و مرد قاطی بگیریم تو هم لباست این جوری یا اون جوری باشه .
من نمیتونم بگم این عقاید و تفکر بده یا خوب ، اما برای من مهم این بود که نصیر عوض شده بود ، ولی عشقش نسبت به من همون عشق آتشین بود .
این موضوع به نفع من شد ، چون بهانه خوبی داشتم برای جواب نه ، تا شهریور هم که باید جواب قطعیم رو میدادم یک ماه مونده بود .
....
18 ساله شدم . از سن 18 هیچ وقت خوشم نمی یومد . انگار یه جورایی به آدم میگه شیطونی و خمسخره بازی بسه دیگه بزرگ شدی .
مامان یه کیک بزرگ ستاره ای برام سفارش داد که روش نوشته بود 19-1 = 18 . اون کیک رو خیلی دوست داشتم .
تولد تمام شد و نصیر و مادر و خواهرش رفتند .
....
بهترین تبریک تولدم از طرف خانواده ام بود و بعد هم شهرام .
....
نصیر دیگه 5 شنبه ها زنگ میزد و من هم همیشه سعی میکردم اون موقع خونه نباشم .
....
ما سه تا دوست بودیم که تقریبا هر هفته خونه یکیمون جمع میشدیم و خوشی می کردیم .
یادم میاد یه مناسبتی بود که دوره هم نوبت خونه اسما (دوستم ) بود که قرار بود بریم اونجها. لباس هایی رو مامان برام تولدم خریده بود و همیشه دوستشون داشتم قرار بود بپوشم . آرایشگاه هم رفتم موهام رو کوتاه کردم . تازه از ۀرایشگاه اومده بودم که نصیر زنگ زد ، من هم خیلی عجله داشتم و گفتم : قراره برم مهمونی و باید زود قطع کنم .
نصیر گفت : اصلا تو برای چی میری مهمونی ؟ و یه سری چیزهای دیگه که الان یادم نیست .
گفتم : پدر و مادر دارم که نخوام از تو اجازه بگیرم .
و خلاصه اینکه خداحافظی کردیم و تلفن رو قطع کردم .
مهمونی اون شب خیلی خوش گذشت . الان وقتی میشینم و فیلمش رو میبینم گریه ام میگیره و دلم برای اون روزها و اون دوست دوست هایی که بی معرفت شدند تنگ میشه .
....
شهریور شده بود و شهرام داشت من و دیوونه میکرد که زودتر جواب نصیر رو بده تا من خیالم راحت باشه و من میگفتم نمیشه که ، باید سر تاریخ یک سال جوابش رو بدم که بهانه یی نباشه .
نتایج کنکور اومد .
گرافیک مشهد و طراحی فرش نجف آباد قبول شده بودم ، فیروزه هم طراحی فرش نجف آباد قبول شده بود .
گرافیک مشهد رو چون راهش دور بود مامان نذاشت برم .
اما مامان من و فیروزه از قبل قول داده بودند که بذارند بریم نجف آباد اگر قبول بشیم .
چه روزهایی بود اون روزها برای من .
به شهرام زنگ زدم و گفتم که نجف آباد قبول شدم . چقدر هر دو خوشحال بودیم . شادی وصف ناپذیری بود .
شهرام میگفت : خودم از الان میرم دنبال خوابگاه خوب براتون . باید یه جای خوب باشی .
بعد خودم میام دنبالت و با هم میریم دانشگاه . البته دیگه تا اون موقع نامزدیم . باهم میریم بیرون . و خلاصه کلی برنامه ریزی برای آینده .
خدای من چه روزهایی بود برای ما .
....
منتظر بودم نصیر زنگ بزنه و بهم تبریک بگه .
زنگ زد و سلام و احوالپرسی کردیم .
هیچی نگفت . با خودم فکر کردم شاید نتونسته روزنامه بگیره .
خوددم بهش گفتم .
ولی در جوابم گفت : می دونستم قبول شدی ، روزنامه خریدم .
گفتم : خوب چرا تبریک نگفتی ؟
گفت : نمیخوام بری دانشگاه .
این حرف نصیر تیر اخر بود برای من .
وقتی به مامان گفتم ، مامان هم ناراحت شد .
به مامان گفتم : من تصمیم خودم رو گرفتم تحت هیچ شرایطی نصیر رو نمی خوام . و موضوع تغییر عقایدش و یه سری چیزهای دیگه هم گفتم .
گفتم یک سال من تموم شده و من جوابم منفیه .
و مامان وبابا ه از اول هم تصمیم رو به عهده خودم گذاشته بودند قبول کردند .
به خونه شون زنگ زدم و به خواهر بزرگش گفتم که جواب من منفیه و وقتی پرسید چرا ؟
گفتم : نصیر پسر خیلی خوبیه ، توی این هیچ شکی ندارم ف ولی مهم اینه که ما با درد هم نیم خوریم . عقاید و آرزوهای مشترکی نداریم و من نمی تونم این جوری زندگی کنم.
فردا صبحش دایی مامان زنگ زد و مامان هم براش توضیح داد ، دایی از مامان برای پسرش فرصت خواسته بود و مامان هم قبول نکرده بود و گفته بود ما طبق قول و قرارمون عمل کردیم .
وای چه روزی بود ، وقتی رفتم خونه ی فیروزه و به شهرام زنگ زدم و خبر رو دادم .آنچنان جیغی پشت تلفن کشید که هنوز صداش تو گوشمه . چقدر خوشحالی کردیم و چقدر شاد بودیم . فیروزه هم خیلی خوشحال شد . همیشه میگفت : من نصیر رو دوست ندارم . نمیخوام که این شوهرت شه . و من جواب میدادم : خانوم تپل ، خودت رفتی برای من خواب دیدی که قراره شوهر کنم .
با فیروزه مینشستیم برای رفتن دانگاه برنامه ریزی میکردیم و من به شهرام می گفتم .
تمام اون روزها رو غرق خوشی بودیم .
....
نصیر چند بار تماس گرفت که باهام صحبت کنه ، اما من دیگه نمی خواستم در مورد خودم و خودش با هم صحبت کنیم. دلم می خواست میشدیم همون دوست های سابق. با همون احساس سابق . بدون عشق و یا نفرت .
میشنیدم که مریض شده و توی بیمارستان بستری شده و خانواده اش همه رفتند تهران. خیلی ناراحت میشدم از شنیدن این چیزها . اما اری نمیتونستم انجام بدم . من دوستش نداشتم .
نصیر دیگه برای من تمام شده بود و از زندگی من بیرون رفت .
بعد از چند تا بوق برادر کوچیکه تلفن رو برداشت و بهم گفت که نصیر خونه نیست .
یک ساعت بعد خودش زنگ زد ، از اینکه من تماس گرفته بودم خیلی خوشحال و کمی تعجب زده بود .بهش گفتم :باهات کار داشتم که تماس گرفتم .
گفت : بگو ، میشنوم .
نمیدونستم چهجوری باید شروع کنم و چی باید بگم . دوستش نداشتم اما براش احترام قائل بودم و نمی خواستم بهش بی احترامی کنم و جوری بگم که ناراحت شه .
توی ذهنم دنبال کلمات مناسب می گشتم .
ازم پرسید چرا سکوت کردم و چیزی نمیگم ؟
گفتم : باشه می گم .و شروع کردم به گفتن .
ببین نصیر تو خیلی خوبی ، خیلی . ولی من دوستت ندارم . نمیتونم به عنوان یه همسر بهت نگاه کنم .و یه سری حرف های دیگه که الان یادم نیست .
نصیر گفت: باور نمیکنم حرف هات رو . مگه چه کار بدی انجام دادم . چی کار کردم که باب میلت نبوده . هر کاری بگی برات انجام میدم . هر چی که تو بخوای میشم و ...
نصیر از شدت گریه به هق هق افتاده بود . اما من سنگ شده بودم . دوستش نداشتم . از عشق دیگه ای سرشار بودم .
نصیر ازم فرصت خواست .
در برابر بی تابی هاش کم آوردم . ترسیدم بلایی سرش بیاد . بهش گفتم : باشه ، من هنوز فرصت دارم برای جواب منفی دادن . صبر می کنم اما مطمئن باش دوباره جوابم نه خواهد بود .
تلفن رو قطع کردم .
خوشحال بودم ،چون به نصیر گفتم که نمی خوامش و خودش اصرار بر موندن داشت و من می دونستم در آینده هم جوابم نه خواهد بود .
مامان و بابا هم حرفی برای گفتن نداشتند . شاید همه فکر می کردند من توی این یک سال سر عقل میام و نظر م عوض میشه . ولی کسی که از دل من خبر نداشت .
شب بود . صدای زنگ تلفن رو شنیدم .بعد از مدت ها گفتم : خودم گوشی رو برمیدارم .
گوشی رو برداشتم .
گفتم : الو..
صدایی نیومد ..
دوباره گفتم : الو ، بفرمایید ...
صدای شهرام رو شنیدم گفت : خودتی ، گوشهام درست میشنوه .
گفتم : اشتباه گرفتید .و تلفن رو قطع کردم .
چه حسی داشتم از شنیدن صداش . شادی غیر قابل وصفی داشتم . پر از انرژی بودم .
با این فکر که فردا مامان از خونه میره بیرون و من بهش زنگ میزنم . خوابیدم .
صبح کلی چیز از مامان خواستم و گفتم بره سوپری برام بخره .
با دلهره برگشتن مامان ،گوشی رو برداشتم و شماره رو گرفتم ،بعد از چند تا بوق خودش گوشی رو برداشت و با شنیدن صداش غرق عشق شدم .
شهرام بهم گفت که نمیتونه بدون من سر کنه و ازم خواهش کرد قید جدایی رو بزنیم . بهم التماس کرد شر پسر دایی مامان رو از سرش کم کنم .
میگفت این جوری احساس ترس از دست دادنم رو داره .
منم بهش گفتم که توی این چند روز از نشنیدن صداش چه زجری کشیدمو جریان نصیر برو براش توضیح دادم.
...روزهای من به همین منوال می گذشت .
روز به روز از نصیر بیشتر فاصله می گرفتم .
یکیاز همون روزها ازم اجازه خواست برام نامه ای پست کنه و من بعد از اجازه گرفتن از مامان بهش گفتم مانعی نداره.
دو سه روز بعد نامه اش رسید .
کارت پستالی بسیار زیبا و یک نامه که از یک مشاوره بود و توی اون نامه نوشته بود که نصیر من رو خیلی زیاد دوست داره و حاضره به خاطر من هرکاری کنه .
صبر کردم تا سه شنبه شد و زنگ زد و جریان نامه رو ازش پرسیدم .
بهم گفت : من فکر کردم شاید تو احساس میکنی من دوستت ندارم واز لحاظ احساسی و عاطفی کم میذارم بعد از اون جریان تصمیم گرفتم برم پیش مشاوره و ازش کمک بخوام و بعد ازچند جلسه که رفتم مشاوره ،خانم مشاور ازم خواست که تو هم بری پیشش ، که من گفتم تو اینجا نیستی و این نامه رو برات نوشته و خودمم نمیدونم که توی این نامه چی نوشته شده بوده .
چیزی نداشتم بگم .
بعد از تمام شدن حرفامون . خیلی از خودم بدم اومد . خیلی ناراحت بودم . من دوست نداشتم با احساسش بازی کنم و میدونستم که چقدر دوستم داره اما میترسیدم از اینکه حقیقت رو هم بگم .
...
توی یکی از ما ه های زمستون بود که نصیر رفت سربازی.
...
عید شد .
وما قرار بود که چند روزی رو با چند تا از فامیل بریم بندر عباس .
اول خیلی خوشحال شدم . پیش خودم فکر کردم خوب میتونم شهرام رو اونجا ببینم .
ازش پرسیدم که عید کجا هستند و اون گفت میرن خونه تهرانشون .
و من دیگه چیزی نگفتم .
وقتی رسیدیم بندرعباس توی تمام خیابون هاش دنبال یه نشونه میگشتم ، دنبال کسی ، چیزی ، مثل سرگردون ها بودم . بعدش هم رفتیم قشم و من خیلی اذیت نشدم .
بعد از سفر قشم به بوشهر رفتیم .و دعوت شدیم خونه ی دایی .
بعد از شام بود که همه بچه ها با هم تصمیم گرفتیم بریم کنار دریا .
همون جا بود که نصیر یه جعبه در آورد و به من داد و گفت : این هم عیدی شما .
بازش کردم . یه انگشتر خیلی زیبا بود . از مدلش خیلی خوشم اومد.
اما بهش گفتم نمیتونم قبول کم . بین من و تو هنوز چیزی نیست . هر چی اصرار کرد قبول نکردم .
وقتی برگشتیم خونه شون . زندایی مامان اومد کنار من و مامان نشست و گفت : نباید هدیه رو پس بدی .
مامان بهشون گفت : آخه این جوری درست نیست . هنوز که چیزی معلوم نیست .
زندایی گفت : این یه هدیه است برای کسی که ما خیلی دوستش داریم همین ، نه چیز دیگه ای .
اصلا کاری ندارم که تو جوابت چی خواهد بود . این رو دوست داشتیم و خواستیم این انگشتر برای تو باشه .
قبول کردم و دستم کردم و چقدر روی انگشتم زیبا بود .
نصییر رو دیدم که چشماش چه شوق و برقی داشت از شادی.
...
بعد از عید بود که اموزشی نصیر تموم شد و محل خدمتش تهران شد .
هر هفته برای من نامه و کارت پستال و شعرهاش رو میفرستاد .
من عاشق شعرهاش بودم . همیشه شعرهاش رو دوست داشتم و توی یه دفتر همه رو مینوشتم . دفتری که هنوز هم توی کتابخونه ام هستش .
نامه هایی سرشار از عشق و دلتنگی و من جوابی براشون نداشتم .
...
کماکان رابطه تلفنی من و شهرام و عشق گرممون ادامه داشت .
...
نزدیک های کنکور بود . من و فیروزه شهر اول دانشگاه آزاد رو نجف آباد رشته طراحی فرش انتخاب کرده بودیم. از این موضوع چیزی به شهرام نگفتم .
نمی خواستم بدونه .
مطمئن بودم اگربهش بگم اصرار میکنه که همدیگه روببینیم و من و فیروزه چون قرار بود با مامان هامون بریم ، دیدن شهرام برام سخت میشه . و من توی اون شهر جایی رو نمیشناختم.
اون موقع هم که موبایل و این چیزها نبود که بشه با هم مرتب در تماس بود .
...
بعد از کنکور سراسری به نجف آباد رفتیم و امتحان رو دادیم .
من و فیروزه مطمئن بودیم که قبول میشیم .
چه خاطرات به یاد موندنی با فیروزه اونجا داشتیم .
...
به شیراز برگشتیم . و بعد جریان رفتنم روبه شهرام گفتم و چقدر کفری شد از دستم و چند روزی رو باهام قهر کرد.ولی قانعش کردم که نمیشد هم دیگه رو ببینیم .
...
من عاشق شده بودم به همین سادگی .
هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم اولین دوست داشتنم این جوری باشه .
در مورد شهرام می دونستم که تهرانیه،اما به خاطر شغل پدرش سالهاست که بندر عباس زندگی میکنند و تابستون ها رو به تهران میرند .
دانشجوی سال اول مهندسی الکترونیک نجف آباد بود و به خاطر همین شاهین شهر خونه خاله اش ساکن بود .
همین قدر میدونستم .
روزها میگذشتند و من هر وقت که میتونستم و فرصت پیش می آمد بدو بدو می رفتم سراغ تلفن و شماره می گرفتم .
خیلی نمی تونستم باهاش صحبت کنم . خیلی فرصتش رو نداشتم .
نصیر کماکان سه شنبه ها زنگ میزد و پر از شور و عشق بود و من ...
یه روز مامان نصیر زنگ زد و گفت : تو ترجیح میدی سربازی نصیر رو بخریم یا اینکه بره سربازی .
من نمی دونستم چی بگم . اخه من که هنوز جوابی نداده بودم که توی همه چیز از من نظر می خواستند .
گفتم : برای من فرقی نمیکنه . اما خوب وقتی پسرها برند سربازی خیلی بهتره .
گفت : پس خودت بهش میگی . ما هر چی میگیم قبول نمیکنه .
من هم قبول کردم .
به نصیر گفتم و ازش خواهش کردم به خاطر خانواده اش هم که شده بره سربازی . گفتم : نه اینکه نخوان پول خرید سربازیت رو بدند ؛ برای شخصیتت خیلی بهتره .
گفت : تو هم این رو می خوای ؟
گفتم : خوب من در کل ترجیح می دم پسرها برند سربازی.
قبول کرد .
خیلی سخت درس می خوندم برای کنکور . اما ذهنم پر از فکر بود . ذهنم پر از عشق بود .
اواخر آبان ماه بود .
دیگه خسته بودم از شرایطم .
دیگه حتی اون احساس خوب رو هم نسبت به نصیر نداشتم .
از با شهرام بودن هم احساس بدی داشتم .
همه اش نگران مامان و بابا بودم .اگر می فهمیدند هیچ وقت من رو نمی بخشیدند .
به شهرام زنگ زدم و گفتم : دیگه نمی خوام رابطه ای باشه . خسته شدم .
و بعد هم ماجرای نصیر رو بهش گفتم .
شوکه شد .
گفت : تو یکی دیگه رو دوست داری ؟ به خاطر همین نمی خوای با من باشی .
هر چی قسم و آیه آوردم که نه این جوری نیست و من اصلا نصیر رو دوست ندارم . باور نمی کرد . می گفت : اگر دوستش نداری بهش بگو . بگو نمی خوایش . باید فقط مال من باشی .
من از همه تو ، فقط صدات رو دارم . نمی خوام اون رو هم با کسی تقسیم کنی .
و من گفتم : به این راحتی هم که تو فکر میکنی نیست . نمی تونم به همین راحتی بگم نمی خوام .
و گفتم : دیگه نمی تونم با تو باشم . از اینکه خانواده ام بفهمند می ترسم .
خداحافظی کردم .
وای خدای من چه روزهای سختی بود .
آره 30 آبان 1379 بود .
تصمیم سختی گرفته بودم . قلب و روح من به اون شخصیت و به اون صدا وابسته شده بود .
ولی چاره ای نداشتم .
روزهایی پر از عذاب رو پشت سر میگذاشتم .
سه شنبه ها می یومدند و من مجبور بودم با نصیر صحبت کنم .
دومین سه شنبه بعد از 30 آبان بود .
وقتی داشت باهام صحبت می کرد احساس خیلی بدی داشت بهم دست میداد . یه جورایی مثل حس حالت تهوع .
خیلی زود خداحافظی کردم .
تحملش رو نداشتم . دیگه ازش بدم می یومد . از شنیدن صداش چندشم می شد .
توی همه این روزها تلفن زنگ می خورد و با نشننیدن صدای من قطع می کرد .
و مامان ناراحت از اینکه این مزاحم لال اعصابش رو خورد کرده . اما من خوب می دونستم اون مزاحم لال نیست .
اون منتظر شنیدن صدای منه .
روزهای پر از اشک و آه .
و دوباره یه تصمیم گرفتم که شاید خیلی سخت تر بود .
به مامان گفتم می خوام باهاش حرف بزنم .
مامان نشست و گفت : بگو مامان ، گوش می کنم .
من : مامان نمیدونم چه جوری بگم . اما من نصیر رو دوست ندارم . ازش بدم میاد . صداش ، لحن حرف زدنش چندش آوره .و خلاصه کلی دلیل که من نصیر رو نمی خوام .
مامان خیلی ناراحت شد .
گفت : من باید این ها رو از اول می گفتم و تو فرصت یک ساله خواستی . چه جوری توی یک ماه این قدر نظرت عوض شده ؟
چرا از اول بهتر فکر نکردی؟
...
چی می تونستم بگم به مامان . بگم عاشق شدم ؟ بگم دارم از عشق یکی دیگه میسوزم ؟
اگه ازم بپرسه خوب این بابا کیه ؟ بگم چی ؟
بگم نمیدونم فقط صداش رو شنیدم ؟
...
مامان گفت : این هفته که زنگ زد من از اون طرف گوشی رو بر میدارم ببینم مگه چه طوری حرف می زنه که چندش آوره .
من هم قبول کردم .
...
دلم برای شهرام و صداش یک ذره شده بود .
به سختی درس می خوندم . برام قبول شدن توی کنکور خیلی مهم بود .
روزهام رو با دوستام توی مدرسه مس گذروندم و شبها رو خودم رو به شدت با درس مشغول می کردم .
ولی توی تمامی ثانیه ها شهرام توی فکر و ذهنم بود .
از خودم می پرسیدم این چه عشقیه آخه ؟ من که اینو ندیدم ، من که باهاش نبودم ، من که هیچی ازش نمی دونم ، پس چرا از نبودنش توی زندگیم اینقدر دارم میسوزم ؟
تلفنی که زنگ می خورد و با نشنیدن صدای من قطع می کرد همچنان ادامه داشت و من میدونستم اون هم از نبود من ناراحته .
...
سه شنبه شد و نصیر سر ساعت زنگ زد .
من گوشی رو برداشتم و مامان هم از اون طرف گوشی رو برداشت .
در کل خیلی باهم صحبت نمی کردیم .
وقتی تلفن رو قطع کردم . نظر مامان رو خواستم . مامان گفت : تو خیلی حساسی . به نظر من که صداش جور خاصی نبود .با اینکه من مخالف این کارتم ولی هر چی که خودت می دونی.
و من گفتم : نمی خوام . اصلا نمی خوام .
مامان گفت : پس بهش بگو .
گفتم: آخر هفته خودم زنگ میزنم و بهش می گم .
خوشحال بودم . میتونستم هفته آینده با خیال راحت به شهرام زنگ بزنم و بگم من هستم تا آخرش با تو.
مامان به خاله ها گفته بود که آفردیته پشیمون شده . و خاله ها و شوهر خاله ها همه اش زنگ میزدند و می گفتند که اشتباه نکن . به خودتون بیشتر فرصت بده . نصیر پسر خوبه ، دوستت داره ، خانواده خوبه داره ، عجولانه تصمیم نگیر ، بیشتر فکر کن .ولی من حرفم همون یک کلمه بود : نه
همه این حرف ها رو قبول داشتم . نصیر خوب بود با خانواده ای بسیار خوب .
اما دل من که این چیزها سرش نمی شد .
توی دلم عروسی بود .
چقدر دلم برای شهرام تنگ شده بود .
به همین تلفن هایی که زنگ می خورد و قطع می کرد دل خوش بودم . این نشون می داد اون هم هنوز دلش با منه و کسی جای من رو نگرفته .
پنج شنه غروب بود که تصمیم گرفتم به نصیر زنگ بزنم و بهش بگم که نمی خوام .