چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

شعر نمی نویسم .۱

تابستان بود و من شانزده ساله .

آن سال ها ما شیراز زندگی می کردیم و من هیچ وقت شیراز را دوست نداشتم .

همیشه در انتظار تعطیلات بعد از مدرسه بودم برای رفتن به بوشهر .

تابستان شانزده سالگی را بیشتر با سما دختر دایی مادری  که یک سالی از من بزرگتر بود ، بودم .

عصرها را به خانه دایی مادری ، کسی که هنوز دوستش دارم  میرفتم .

در این روزها بود که متوجه شدم  پسر وسطی  رفتارش با من  یه جورایی شده .

سما بعضی شبها را با من به خانه مادر جون می آمد و  همان جا می ماند .

آخرهای تعطیلات بود  و یکی از شبها که سما آمده بود نقاشی به من داد که بدک نبود .

گفتم چه زیبا .

خودت کشیدی ؟

گفت : نه . نصیر داده و گفته برای تو کشیده .

من هم با کمال میل قبول کردم و گفتم : چرا خودش به من نداد:

گفت : خجالت کشیده

گفتم : خجالت نداره .

و من بی خبر از اتفاقی که در راه است .

نصیر ذوق هنری خوبی داشت . دو سالی از من بزرگتر بود . شعر هم می گفت .

روزی که رفتم برای خداحافظی وقتی می خواستم از خانه شان بیرون بیایم . کتابی به من داد گفت این را بخوان .

یکی از کتاب های آگاتا کریستی بود که آن زمان ها من خیلی دوست داشتم .

گفتم می خوانم و برش می گردانم .

به خانه مادر جون رفتم و کتا ب را به مامان نشان دادم و گفتم : بالاخره نصیر کتابش را به من داد تا بخوانم .

نصیر همه کتاب های آگاتا کریستی را داشت .

رفتم توی اتاق کولر گازی را روشن کردم و خواستم کتاب را بخوانم که ما مان صدایم کرد و گفت: بیا چمدانت را ببند که فردا صبح زود حرکت می کنیم و من آن روز نتوانستم کتاب را بخوانم .

برگشتیم به شیراز .شهری که من دوستش نداشتم .

شب موقع خواب بود رفتم کتاب خوابم را برداشتم که بخوانم . یک دفعه یادم افتاد به کتابی که نصیر داده بود .

از مامان سراغ کتاب را گرفتم .

گفت که توی کتاب خانه است .

کتاب را برداشتم و شب  بخیر گفتم و به اتاق خواب رفتم .

هوای شیراز خیلی خوب بود .

در اتاق را بستم . چراغ خواب را روشن کردم . پنجره را باز کردم . نسیمی خنک  همراه با بوی گل شب بویی که پشت پنجره بود سرمستم کرد . ضبط را رو شن کردم . تا موسیقی ریچارد کلایدر من لحظاتم را زیباتر کند .

روی تخت دراز کشیدم . نور چراغ خواب را تنظیم کردم و کتاب را باز کردم .  دیدم کاغذی به کتاب پسبیده است .

کاغذ را از کتاب جدا کردم و باز کردم . دست خط نصیر را شناختم

نوشته بود :

و آن زمان  که نگاهم با نگاه تو تلاقی کرد

به دل تنهایم نوید روشنی دادم و آن زمان

که بوسه گرمت بر پیشانیم نشست

پیروزی زیبایی را بر تنهایی حس کردم .

و آنگاه رفتن تو

افزوده شدن شکستی بر شکست های دیگرم بود

و آغاز رویا

رویایی بی بازگشت تو

رفتنت مرا در میان آرزوها تنها گذاشت

بیا و پیروزی دیگری را برایم به ارمغان بیاور

بیا :بیا تا پیشانیم

میدان پیروزی های من وتو شود

بیا تا حقیقت جان بگیرد .

باورم نمیشد .

این شعر بیان عشق بود .

یعنی نصیر ...

باور کردنش برای من سخت بود من شانزده ساله و او  هجده ساله .

ما هر دو خیلی کوچک بودیم برای عاشقی .

از روی تخت بلند شدم و لب پنجره ایستادم و  به چراها یی که نمیدانستم فکر کردم .

ادامه دارد...

نظرات 2 + ارسال نظر
یه ذره محبت دوشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 04:02 ب.ظ http://tadaee-to.blogsky.com

آپ شدی حتما به من خبر بده. از وبت خوشم اومد. امیدوارم موفق باشی.
ضمنا به منم سر بزن. خوشحال میشم.
راستی نظرت راجع به تبادل لینک چیه؟؟

آزاده نیلی سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:23 ق.ظ http://nillgoonn.wordpress.com

وای که تجربه مشابهی دارم و برزخی که پیش رو داری رو کاملا درک می کنم، خونه نو مبارک عزیز دلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد