سر درد داشتم . هر چه مامان اصرار کرد بیا صبحانه بخور گفتم میل ندارم .
رفتم توی آشپزخانه نشستم و زل زدم به صورت مامان .
گفتم : مامان من باید چی کار کنم .
مامان : نظرت ، حست در مورد نصیر چیه ؟
ببین آفردیته من اصلا نمی خوام تو زود ازدواج کنی . ولی مجبورت هم نمی کنم که جواب آره یا نه بدی .
من فقط می تونم کمکت کنم که درست فکر کنی و لی نمی تونم و نمی خوام جای تو تصمیم بگیرم .
من : اگر من جوابم آره باشه ، چی ؟
مامان : دایی هم خودش عقیده داشت که نباید زود ازدواج کنید از این نظر خیالت راحت باشه .
از مامان خواستم بهم بگه که دیشب چه حرف هایی بینشون رد و بدل شده تا من بتونم بهتر فکر کنم .
مامان گفت : دایی دیشب گفته ما همه آفردیته رو دوست داریم و من همیشه دلم می خواسته آفردیته عروسم باشه . وقتی نصیر بهم گفت آفردیته رو دوست داره خیلی خوشحال شدم و از حرفش استقبال کردم . اول نشستم با پسرم حرف هام رو زدم و بعد که دیدم توی خانواده همه راضی هستند اومدم خواستگاری .
مامان هم به دایی می گه : آخه دایی جان هر دو شون کم سن و سال هستند . آفردیته بچه اولمه . اصلا نمی خوام زود ازدواج کنه .
دایی میگه : ما هم نمی خوایم بچه ها زود ازدواج کنند . اون رو شما تعیین کنید . ما اومدیم چون می دونستیم آفردیته خواستگارهای دیگری هم داره و دوست نداشتم فردا حسرت بخورم و بگم کاش ما هم زودتر رفته بودیم خواستگاری .
حالا هم بذار بچه ها صحبت هاشون رو کنند شما هم مشورت کنید از یزد که برگشتیم بیشتر در موردش صحبت می کنیم .
به مامان گفتم : ولی من هنوز نمی دونم باید چی کار کنم . نصیر خیلی پسر خوبیه ، خانواده اش رو هم خیلی دوست دارم . حس خوبی هم نسبت به نصیر دارم . ولی نمی خوام عجولانه تصمیم بگیرم .
مامان هم قبول کرد .
توی این سه روزی که فرصت داشتم خیلی فکر کردم . به همون چیزهایی که توی اون سن می فهمیدم .
دایی و خانواده اش از مسافرت یزد برگشتند و قرار بود دو روز رو شیراز بمونند . شب دایی از مامان خواسته بود تصمیم شون رو بگه .
مامان من رو صدا زد و خواست که خودم به دایی تصمیمم رو بگم و اگر سوالی هم دارم بپرسم .
من هم یه نگاه به خودم توی آیینه انداختم . موهای بلندم رو شونه کردم و رفتم .
نشستم کنار مامان .
دایی بهم گفت :عزیز دایی ، بیا کنار خودم ، می خوام باهات صحبت کنم .
من هم گفتم : چشم .
بلند شدم و کنار دایی نشستم .
دایی گفت : آفردیته ، الان نصیر توی جمع ما نیست تا تو بتونی راحت صحبت کنی . . پس هر نظری ، شرطی ، سوالی داری بگو بدون هیچ خجالتی .
من هم شروع کردم به صحبت کردن .
گفتم : دایی من شما ها رو خیلی دوست دارم . خوبید ، مهربونید . ولی من نمی تونم الان جواب قطعی بهتون بدم . هیچی از آینده نصیر نمی دونم . هر دومون کم سن هستیم .
من کسی نیستم که بخوام زود ازدواج کنم .
می خوام درس بخونم .
دایی گفت : هرچه قدر وقت بخوای ما بهت می دیم . در مورد ازدواج هم ما هم نمی خوایم شما زود ازدواج کنید .ما الان اومدیم چون نمی خواستیم تو رو از دست بدیم و بعد پشیمون باشیم از اینکه ما زودتر پا جلو نذاشتیم .
گفتم : من الان جوابم منفی نیست . ولی وقتی درسم تموم شد به شما جواب قطعی رو میدم .
من و نصیر توی یه شهر زندگی نمی کنیم پس زمان بیشتری می بره که هم دیگه رو بشناسیم .
دایی گفت : قبول می کنم . و خودت هم این چیزها رو به نصیر بگو .
من رفتم تا بزرگتر ها بقیه حرف هاشون رو بزنند .
من رفتم خوابیدم و تصمیم گرفتم فردا با نصیر صحبت کنم .
صبح که از خواب بیدار شدم . یه حس متفاوت داشتم . احساس میکردم زندگیم کمی تغییر کرده و از امروز یه جوره دیگه است .
صبحانه خوردیم و بعداز صبحانه نصیر به من گفت : دیشب بابا یه چیزی به من گفت .، دوست دارم خودت به من بگی .
گفتم : باشه و همون چیزهایی رو که دیشب به دایی گفتم به نصیر هم گفتم .
ناراحت شد . فکر می کرد من الان جواب مثبتم رو می گم و کار تمومه . ولی قبول کرد .
یک روز دیگه قرار بود شیراز بمونند و این یک روز رو همه اش بیرون و گردش می رفتیم همه با هم . فرصت خاصی به دست نمی آمد که بتونیم با هم صحبت کنیم .
ولی یه حسی نسبت بهش داشتم . حسی که کمی با حس قبلم نسبت بهش فرق کرده بود .
عشق بود ؟ دوست داشتن ؟ یا همون حس دوستی ؟
نمی دونستم . منتظر زمان بودم که بگذره .
فردا صبح راهی شدند . قبل از رفتن نصیر به من گفت که خیلی دلش برام تنگ می شه .
تا این حرف رو زد من خنده ام گرفت و بهش گفتم اصلا بهت نمیاد از این چیزها بگی .
ناراحتی رو توی چهره اش دیدم . اما دست خودم نبود ، واقعا برام خنده دار بود .
رفتند ولی پیش من چیزی جا نذاشتند .
غروب که هیچ کس به جز من و مامان خونه نبود . مامان ازم خواست بشینم تا با من صحبت کنه.
روبروی مامان نشستم .
و مامان گفت از شرایطی که گذاشته و : به دایی گفتم که بچه ها نباید بدون خانواده هاشون بوشهر یا شیراز بیایند . اگر نصیر خواست بیاد شیراز با شما بیاد ، اگر دختر من خواست بیاد بوشهر با من و باباش بیاد . چون آفردیته و ما یک سال دیگه قراره جواب قطعی رو بدیم . پس رفت و امد زیاد درست نیست .
و خلاصه یه سری شروط دیگه .
اما مامان به من گفت که باید حواسم خیلی جمع باشه به همه چیز و اینکه من امسال کنکور دارم و درسم خیلی مهمه . گفت هفته ای یک بار با هم تلفنی صحبت کنید و اینکه دیگه هیچ وقت تا وقتی که تکلیف مشخص نشده نباید تنهایی برم خونه دایی و با نصیر هم نباید تنهایی برم بیرون و کلی حرف های مادرانه .
شب که بابا اومد گفت که آقای هنری ( یکی از دوستانمون که شاهین شهر زندگی می کردند ) تماس گرفته و ما رو دعوت کرده .
مامان با همه مشورت کرد و چون سفر تابستانی نرفته بودیم قرار شد دو سه روز دیگه ، تا قبل از باز شدن مدرسه ها بریم شاهین شهر .
آقای هنری و همسرش از دوستان قدیمی بابا و مامان بودند . بچه هاشون همه خارج از کشور بودند و تنها زندگی می کردند . هر دو میان سال بودند و لی دلی جوون داشتند وشاد زندگی می کردند .
چند روز آینده رسید و ما راهیه اصفهان و شاهین شهر شدیم . و من نمیدونستم قراره زندگی من اونجا نقش ببنده ...
ادامه دارد
خیلی سخته نزدیک کنکور ذهن درگیر این مسئله بشه
منتظر ماجرای شاهین شهر می مونم دوستم