صبح از شیراز حرکت کردیم و تقریبا بعد از ظهر بود که رسیدیم .
بابا زنگ زد آقای هنری آدرس گرفت و رفتیم خونه شون .
وارد خونه که شدم مثل همیشه غرق لذت شدم از خوش سلیقگی ایران خانم .
اقای هنری و ایران خانم رو من از بچگب میشناسم ، از وقتی که توی جزیره زندگی میکردیم . آقای هنری و ایران خانم خانواده بهترین دوست بابا بودند که پسرشون سالها بود که به کانادا رفته بود و الان دیگه همه بچه هاش رفته بودند و بابا رو و خانواده ما رو خیلی دوست داشتند .
ایران خانم یه خانم تپل خیلی زیبا بود و آقای هنری هم همین طور مهندس نفت بود و کارمند سابق شرکت نفت . آقایی بسیار خوش تیپ .
همیشه مثل جوون ها بودند .
ساکن اتاق مهمان شدیم . یه اتاق برای مامان و بابا و خواهرم .
یه اتاق هم برای من و داداشم .
غروب که شد ایران خانم گفت : اینجا توی خونه نشستن ممنوعه ، هوا دیگه خنکه و باید وقتمون رو بیرون سر کنیم .
با یکی دیگه از دوستاشون قرار گذاشتند و پبه یه پارک تازه ساخت رفتیم . پارکی که وقتی چند سال پیش ما برای چند ماه شاهین شهر زندگی می کردیم نبود .
بساط چای و قلیون رو آماده کردند و بزرگترها مشغول صحبت شدند .
من و رویا دختر خانواده ای که با ما به پارک آمده بودند و از من کوچکتر بود بلند شدیم و توی پارک قدم زدیم .
در حال قدم زدن بودیم که صدایی رو شنیدم که ساعت پرسید و دیدم که رویا گفت ساعت 9:00.
بعد از مدتی قدم زدن روی یکی از نیمکت های پارک نشستیم . مشغول صحبت با رویا بودم که یه احساسی بهم دست داد
احساس کردم نگاهی روی صورتم سنگینی میکنه . سرم رو چرخوندم دیدم طرف چپم پسری نشسته روی نیمکتی آن طرف تر و نگاهش روی منه ، نگاهی سنگین و عمیق .
نگاهش کردم و نگاهمون با هم تلاقی کرد و من اخمی کردم و از رویا خواستم از اینجا بلند شیم و بریم پیش خانواده ها .
راستش ترسیده بودم . می دونستم شاهین شهر، شهر بی بند و باریه و ترسیدم .
فردا صبح رفتیم جایی سرسبز و دیدنی و نهار رو خوردیم و برگشتیم .
غروب شد و ایران خانم بساط چای و قلیون رو آماده کرد و با خانواده رویا عازم پارک شدیم .
و مثل شب قبل من و رویا رفتیم قدم بزنیم .
به همون جای دیشب که رسیدیم اون پسر رو از دور دیدم که با خانم روی همون نیمکت قبلی نشسته . و اونم من رو از دور دید و دوباره همون سنگینی نگاه . میخواستم از رویا بخوام که از یه طرف دیگه از پارک بریم .
که یه دفعه رویا گفت ، افردیته بیا بریم اونجا یکی از فامیل هامون رو دیدم و انگشت اشاره اش طرف همون نیمکت بود .
پیش خودم گفتم این چه فامیلیه که دیشب نشناختش.
به اون نیمکت رسیدیم و رویا با اون خانم که اسمش شیرین بود سلام و احوالپرسی کرد ومن متوجه شدم که خانومه با رویا فامیل میشن .
رویا به شیرین گفت که همین جا باشید تا ما بریم به خانواده ها بگیم پیش شما هستیم و بر میگردیم .
به خانواده ها گفتیم و برگشتیم .
رویا من رو معرفی کرد به شیرین .
اون موقع بود که رویا گفت : ایشون هم پسرخاله من هستند ، شهرام .
پسرس خوش قیافه با چشمایی شیطون و بازیگوش و خوش تیپ .
حدود ده دقیقه ای نشستیم و در تمام این مدت شهرام زل زده بود به من و من حس خجالت زده ها رو داشتم . نمیتونستم سرم رو بالا کنم ون نگاهم ب نگاهش گره می خورد .
وقتی می خواستیم خدا حافظی کنیم . شیرین از من پرسید فردا هم میاین و من گفتم نه ، قراره پس فردا برگردیم شیراز و فردا شب رو پارک نمیایم .
بلند شدیم و خداحافظی کردیم . چند قدم دور شده بودیم که شیرین ما رو صدا زد و ازمون خواست برگردیم .
شیرین رو به من کرد و گفت : میشه شما ره ات رو داشته باشم .
من هم گفتم : ببخشید اجازه ندارم شماره خونه رو بدم .
شیرین : خوب من شماره ام رو میذم .
من : باشه اشکالی نداره ولی خوب چرا ؟
شیرین : تو یه برگه ای چیزی بده تا من شماره ام رو بنویسم بعد بهت می گم .
ومن تقویمی که همیشه توی کیفم بورد رو بهش دادم و آخر تقویم شماره اش رو نوشت و گفت :
این پسرخاله ما از شما خیلی خوشش اومده . دوست داره با هم بیشتر آشنا بشید . حالا هم که فهمید شما فردا دارید میرید منو دیوونه کرد و ترسید دیگه شما رو نبینه .
نمیدونستم باید چی بگم .
فقط گفتم : ما شیرازیم و شما اینجا . چجوری از دیشب تا حالا فهمیده که از من خوشش اومده ؟
و خداحافظی کردم و با رویا برگشتیم .
رویا گفت : این ها اصلا این جوری نیستند من میشناسمشون . رابطه نزدیکی باهاشون داریم . از اون آدم هایی نیستند که کسی رو اذیت کنند .
و من هیچی نگفتم .
فردا عصر رفتیم مراکز خرید . توی خیابون بودیم که دیدمش ولی اون منو دید .
نمیدونم دلم لرزید . یه حس خیلی خوب همراه با ترس بهم دست داد .
اون روز و اون شب رو همه اش به چهره اش و به نگاهش فکر میکردم . می خواستم مطمئن شم اون نکاه پاک بوده یا از سر هوس .
مطمئن بودم نگاه کثیفی نبوده . نگاهی که توش هیزی و هرزگی باشه نبوده .
فردا عصر رفتیم ترمینال و سوار اتوبوس شدیم که برگردیم شیراز.
توی اتوبوس نشستمو مثل همیشه کنار شیشه .
بیرون رو نگاه می کردم که شهرام رو دیدم مه بدو بدو داره به طرف اتوبوس میاد . دلم هری ریخت پایین . نزدیک اتوبوس رسد . اول دور و اطرافش رو نگاه کرد و بعد دیدم با مسئول ترمینال داره صحبت میکنه و دوباره به طرف اتوبوس برگشت و از بیرون ، داشت پنجره ها رو نگاه می کرد و من میدیدم داره به من تزدیک و نزدیک تر میشه .
رسید و ایستاد . نگاهم کرد . نگاهش کردم . فقط نگاه بود و نگاه . چقدر نترس شده بودم . چقدر شجاع شده بودم . جرئت کردم و من هم زل زدم توی چشماش . از روبروی من تکون نمی خورد هیچ حرفی یا اشاره ای هم نمیکرد و فقط نگاه میکرد .
احساس کردم که نگاهش دور و دورتر میشه .
اتوبوس حرکت کرده بود . چیزی جز چشمهاش نمی دیدم . خیلی دور شدیم از اصفهان خارج شدیم و به شیراز رسیدیم و من باز فقط اون چشم ها رو می دیدم .
مطمئن بودم که رویا بهشون گفته ما کی قراره حرکت کنیم و بریم شیراز.
رسیدیم خونه . روزها میگذشت و من احساس می کردم چیزی رو اونجا جا گذاشتم .
چیزی که نبودش توی وجودم خیلی اذیتم می کنه .
شماره اش رو داشتم اما نمی تونستم به خودم اجازه بدم زنگ بزنم . میترسیدم از مامان وبابا .
مدرسه ها شروع شد و من رفتم مدرسه و دوباره دوستها و من و فیروزه و عشق درس خوندن و شیطونی کردن .
5 مهرماه بود ومن تازه از مدرسه اومده بودم .
تلفن زنگ خورد و مامان ازم خواست که تلفن رو جواب بدم .
گوشی رو برداشتم . گفتم : الو . صدایی نیومد .
چند بار تکرار کردم .
صدایی رو شنیدم که گفت : الو
گفتم : بفرمایید .
گفت : آفردیته خانم ؟
گفتم : بله ، شما ؟
گفت : شهرام هستم .
تا این رو گفت ، ترس سراسر وجودم رو گرفت و تلفن رو قطع کردم .
مامن پرسید کی بود؟
گفتم : اشتباه گرفته بود .
دوباره اون حس با شنیدن صداش برام تازه شد .
وای قلبم
چه عاشقانه قشنگی عزیز دلم
من منتظر ادامه این عاشقانه زیبا هستم
می بوسمت
وایی ماجرا داره رمانتیک تر میشه
منتظر بقیه اش هستم