نصیر کماکان تماس تلفنیش برقرار بود .نامه مینوشت و شعرهاش رو برام میفرستاد و همیشه همراه نامه هاش زیباترین کارت ÷ستال ها رو هم میفرستاد و من هم که عاشق کارت پستال .
چند بار به نصیر غیر مستقیم گفته بودم که نمی خوامش و هر بار اشک های نصیر بود که سرازیر میشد ، تصمیم گرفتم دیگه چیزی بهش نگم ، دلم نمی خواست تو شهر غریب و با موقعیت سرباز بودن اذیتش کنم .
....
تابستون بود و مهمان ها می رفتند و می آمدند و این برای من خیلی خوب بود ، اینکه میتونستم بیشتر با شهرام صحبت کنم .
....
نزدیکی های تولدم بود که زندایی مامان تماس گرفت و گفت : که تصمیم دارند برای تولد من بیان شیراز .
وقتی مامان بهم گفت کمی خوشحال شدم ، میتونستم با نصیر رودررو در مورد جواب منفیم صحبت کنم .
دو سه روز قبل از تولدم اومدند . نصیر خیلی عوض شده بود ( جایی که سرباز بود کار دفتری داشت و بهش سخت نمی گذشت ) موهاش بیرون اومده بود و یه مدل خوشگل هم بهشون داده بود .( چهره نصیر تقریبا مثل "گاس پایک" قصه های جزیره است ) چند باری رو با نصیر و داداشم رفتیم بیرون . توی صحبت هایی که نصیر می کرد احساس کردم یه جورایی عقایدش عوض شده . نیمگم بد شده بود یا خوب بد ولی تغییر کرده بود . دلیلش رو نمیدونم . مثلا همیشه روی پوشش و یه سرسی چیزهای این جوری یه تعصب خاصی داشت . ولی الان یه جوره دیگه فکر می کرد . مثلا اون موقع یادم می آید مد شده بود دختر ها آستین مانتوهاشون رو میزدند بالا . من کلا این مد رو دوست نداشتم .
وقتی نصیر اومد شیراز بهم گفت : چرا آستین مانتوهات رو بالا نمیزنی . یا مثلا اینکه مشروب خوردن چیز بدی نیست که ، یا عروسیمون رو زن و مرد قاطی بگیریم تو هم لباست این جوری یا اون جوری باشه .
من نمیتونم بگم این عقاید و تفکر بده یا خوب ، اما برای من مهم این بود که نصیر عوض شده بود ، ولی عشقش نسبت به من همون عشق آتشین بود .
این موضوع به نفع من شد ، چون بهانه خوبی داشتم برای جواب نه ، تا شهریور هم که باید جواب قطعیم رو میدادم یک ماه مونده بود .
....
18 ساله شدم . از سن 18 هیچ وقت خوشم نمی یومد . انگار یه جورایی به آدم میگه شیطونی و خمسخره بازی بسه دیگه بزرگ شدی .
مامان یه کیک بزرگ ستاره ای برام سفارش داد که روش نوشته بود 19-1 = 18 . اون کیک رو خیلی دوست داشتم .
تولد تمام شد و نصیر و مادر و خواهرش رفتند .
....
بهترین تبریک تولدم از طرف خانواده ام بود و بعد هم شهرام .
....
نصیر دیگه 5 شنبه ها زنگ میزد و من هم همیشه سعی میکردم اون موقع خونه نباشم .
....
ما سه تا دوست بودیم که تقریبا هر هفته خونه یکیمون جمع میشدیم و خوشی می کردیم .
یادم میاد یه مناسبتی بود که دوره هم نوبت خونه اسما (دوستم ) بود که قرار بود بریم اونجها. لباس هایی رو مامان برام تولدم خریده بود و همیشه دوستشون داشتم قرار بود بپوشم . آرایشگاه هم رفتم موهام رو کوتاه کردم . تازه از ۀرایشگاه اومده بودم که نصیر زنگ زد ، من هم خیلی عجله داشتم و گفتم : قراره برم مهمونی و باید زود قطع کنم .
نصیر گفت : اصلا تو برای چی میری مهمونی ؟ و یه سری چیزهای دیگه که الان یادم نیست .
گفتم : پدر و مادر دارم که نخوام از تو اجازه بگیرم .
و خلاصه اینکه خداحافظی کردیم و تلفن رو قطع کردم .
مهمونی اون شب خیلی خوش گذشت . الان وقتی میشینم و فیلمش رو میبینم گریه ام میگیره و دلم برای اون روزها و اون دوست دوست هایی که بی معرفت شدند تنگ میشه .
....
شهریور شده بود و شهرام داشت من و دیوونه میکرد که زودتر جواب نصیر رو بده تا من خیالم راحت باشه و من میگفتم نمیشه که ، باید سر تاریخ یک سال جوابش رو بدم که بهانه یی نباشه .
نتایج کنکور اومد .
گرافیک مشهد و طراحی فرش نجف آباد قبول شده بودم ، فیروزه هم طراحی فرش نجف آباد قبول شده بود .
گرافیک مشهد رو چون راهش دور بود مامان نذاشت برم .
اما مامان من و فیروزه از قبل قول داده بودند که بذارند بریم نجف آباد اگر قبول بشیم .
چه روزهایی بود اون روزها برای من .
به شهرام زنگ زدم و گفتم که نجف آباد قبول شدم . چقدر هر دو خوشحال بودیم . شادی وصف ناپذیری بود .
شهرام میگفت : خودم از الان میرم دنبال خوابگاه خوب براتون . باید یه جای خوب باشی .
بعد خودم میام دنبالت و با هم میریم دانشگاه . البته دیگه تا اون موقع نامزدیم . باهم میریم بیرون . و خلاصه کلی برنامه ریزی برای آینده .
خدای من چه روزهایی بود برای ما .
....
منتظر بودم نصیر زنگ بزنه و بهم تبریک بگه .
زنگ زد و سلام و احوالپرسی کردیم .
هیچی نگفت . با خودم فکر کردم شاید نتونسته روزنامه بگیره .
خوددم بهش گفتم .
ولی در جوابم گفت : می دونستم قبول شدی ، روزنامه خریدم .
گفتم : خوب چرا تبریک نگفتی ؟
گفت : نمیخوام بری دانشگاه .
این حرف نصیر تیر اخر بود برای من .
وقتی به مامان گفتم ، مامان هم ناراحت شد .
به مامان گفتم : من تصمیم خودم رو گرفتم تحت هیچ شرایطی نصیر رو نمی خوام . و موضوع تغییر عقایدش و یه سری چیزهای دیگه هم گفتم .
گفتم یک سال من تموم شده و من جوابم منفیه .
و مامان وبابا ه از اول هم تصمیم رو به عهده خودم گذاشته بودند قبول کردند .
به خونه شون زنگ زدم و به خواهر بزرگش گفتم که جواب من منفیه و وقتی پرسید چرا ؟
گفتم : نصیر پسر خیلی خوبیه ، توی این هیچ شکی ندارم ف ولی مهم اینه که ما با درد هم نیم خوریم . عقاید و آرزوهای مشترکی نداریم و من نمی تونم این جوری زندگی کنم.
فردا صبحش دایی مامان زنگ زد و مامان هم براش توضیح داد ، دایی از مامان برای پسرش فرصت خواسته بود و مامان هم قبول نکرده بود و گفته بود ما طبق قول و قرارمون عمل کردیم .
وای چه روزی بود ، وقتی رفتم خونه ی فیروزه و به شهرام زنگ زدم و خبر رو دادم .آنچنان جیغی پشت تلفن کشید که هنوز صداش تو گوشمه . چقدر خوشحالی کردیم و چقدر شاد بودیم . فیروزه هم خیلی خوشحال شد . همیشه میگفت : من نصیر رو دوست ندارم . نمیخوام که این شوهرت شه . و من جواب میدادم : خانوم تپل ، خودت رفتی برای من خواب دیدی که قراره شوهر کنم .
با فیروزه مینشستیم برای رفتن دانگاه برنامه ریزی میکردیم و من به شهرام می گفتم .
تمام اون روزها رو غرق خوشی بودیم .
....
نصیر چند بار تماس گرفت که باهام صحبت کنه ، اما من دیگه نمی خواستم در مورد خودم و خودش با هم صحبت کنیم. دلم می خواست میشدیم همون دوست های سابق. با همون احساس سابق . بدون عشق و یا نفرت .
میشنیدم که مریض شده و توی بیمارستان بستری شده و خانواده اش همه رفتند تهران. خیلی ناراحت میشدم از شنیدن این چیزها . اما اری نمیتونستم انجام بدم . من دوستش نداشتم .
نصیر دیگه برای من تمام شده بود و از زندگی من بیرون رفت .
خدای بزرگ
بیشتر شبیه یک قصه عاشقانه است، بخصوص نجف آباد قبول شدنت دخمل
چشم انتظار ادامه عاشقانه ام عزیز دلم
سلام مهربون
با؛مایملک قدیمی؛ به روزم
شاد باشی
بای تا های
دلم برای نصیر سوخت.البته تو کار درستی کردی
شاید تمام این کارای نصیر برای جلب توجه تو بوده؟
خب بعدش؟؟
چه قدر از دست نصیر حرص خوردم.خوشحالم که این نوشته ها فقط مربوط به گذشته اند :)