چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

شعر نمی نویسم . ۲

در دلم ولوله ای افتاده بود .

نمیدانستم چه باید کرد. به مامان چه بگویم ؟ اصلا بگویم ؟

عکس العملش چه خواهد بود ؟ شاید اصلا خودش لای کتاب شعر را دیده باشد و منتظر مانده تا من لب بگشایم .

من و او هم بازی بودیم . دوست دوران نوجوانی بودیم . چرا این احساس در او به وجود آمده بود ؟

قبل از او هم پسر داییم ( حسین ) بود که غیر مستقیم به من ابراز علاقه کرده بود و لی من اصلا او را جدی

نگرفتم . من و حسین دقیقا هم سن بودیم . مثل خواهر و برادر بزرگ شدیم . در ذهن خود گمان می کردم او مرا دوست دارد مانند دوست ولی خودش حسش را اشتباه تعبیر کرده است . و خوشحال بودم که مستقیما به خودم چیزی نگفته .

اول در ذهن خود پنداشتم نصیر هم این گونه است . اما وقتی به رفتار های اخیرش فکر کردم مطمئن شدم ، اشتباه می کنم .

به این فکر کردم که احساس من نسبت به او چیست ؟

هر چه بیشتر به این موضوع فکر کردم به هیچ نتیجه ای نرسیدم . نه عشق بود و نه نفرت .

تصمیم گرفتم در این باره فعلا نه فکر کنم نه چیزی بگویم .

به خود گفتم ما تا عید و یا تابستان یکدیگر را نمیبینیم . پس دلیلی ندارد به مامان بگویم و یا اصلا در باره اش فکر کنم . شاید هوسی باشد و بگذرد.

خوابیدم با خیالی آسوده .

مدرسه ها باز شدند و من به کلاس سوم دبیرستان رفتم .

عید آمد و خوشبختانه یک دیگر را ندیدیم و من دیگر موضوع را به فراموشی سپرده بودم .

مدرسه را خیلی دوست داشتم . دوستانم . رشته ام . عاشق رشته ام بودم .

گرافیک را عاشقانه دوست داشتم . چند تا از کار هایم برای نمایشگاه های استانی انتخاب شدند و من خوشحال از موفقیتم.

عاشق هنر بودم و هستم . وقتی دست به رنگ می بردم سر شار از عشق می شدم . روحم سبک می شد .

فیروزه را داشتم . دوستی که بسیار دوستش داشتم و او هم من را .

یادم می آید نیمی از سال تحصیلی گذشته بود .

سر کلاس پرسپکتیو بودیم و خانم عشاق دبیرمان .

آخر های کلاس بود و همه کارمان تمام شده بود و منتظر تمام شدن کلاس بودیم .

فیروزه گفت : دیشب خوابی درباره تو دیدم .

( فیروزه همیشه خواب هایش تعبیر میشد )

گفتم : چه خوابی ؟

گفت : خواب دیدم . یک چادر سفید زیبا داری و آن را سرت می کنی و نماز می خوانی . تعبیرش ازدواج است .( من موضوع نصیر را به فیروزه گفته بودم )

دبیرمان گفت : تقریبا همچین تعبیری دارد . خواب خوبی است .

اما من ترسیدم . من نمی خواستم ازدواج کنم یا اصلا نمی خواستم کسی در زندگیم باشد .

من پر از هدفم . هدف هایی که انگیزه زندگیم هستند .

به فیروزه گفتم : دیگر برایم خواب نبین .

رفتم خانه دیدم مهمان داریم . فامیل های دور بابا از شهرستان آمده بودند شیراز .

وقتی  خانم مهمام من را دید کلی قربان صدقه ام رفت . حس بدی پیدا کردم .

به اتاقم رفتم و به خواب فیروزه فکر کردم .

مهمان هایمان برای دکتر آمده بودند و چند روز بعد رفتند .

فرصتی پیدا شد که من و مامان تنها باشیم .

خواب فیروزه را برای مامان تعریف کردم . گفتم می ترسم .

مامان گفت این خانمی هم که مهمان مان بود  خوابی دیده بود در مورد تو ؟

با تعجب زیاد پرسیدم چه ؟

مامان گفت: خانم مهمان گفته چند وقته پیش خواب دیده . از امام زاده ای سه تا پارچه سبز برایش میآورند که من یکی از آن هار ا بر می دارم .

( تقریبا چنین چیزی بود چون سال ها گذشته دقیق یادم نیست از خوابی که آن خانم دیده بود . چیزی که در ذهنم بود . این بود .)

و به مامان گفته بود دخترت را می خواهی شوهر دهی ؟

و مامان هم گفته بود : دختر من بچه است .

و باز هم ترسیدم .

چند وقت بعد عمه زنگ زد به بابا و گفت : خانم مهمان می خواهد بیاید و آفردیته را برای پسرش خواستگاری کند .

و خوشبختانه بابا گفته بود : نه . نمیخواهد بیایند . من دختر شوهر نمیدهم .

از این موضوع خیلی خوشحال شدم .

مدرسه تمام شد و ما مثل هر سال به بوشهر رفتیم ...

هر سال تا میرسیدم زنگ میزدم به سما که من آمدم .اما این بار نخواستم بروم و یا آنها بدانند که من آمدم .

مامان خیلی تعجب کرده بود از کار من .

با خودم عهد کردم اگر دوباره چیزی پیش آمد به مامان می گویم .

این سری خیلی کم بوشهر ماندیم .

سما وقتی فهمید من بوشهرم . تماس گرفت و گفت : آماده باش تا بیایم دنبالت .

گفتم : ما پس فردا می خواهیم برویم .

گفت : باشه خودمان می آییم .

آمدند . همه شان آمدند . و من میترسیدم از اینکه با نصیر نگاه کنم . او هم رفتارش پر از شرم بود . وقتی خواستند بروند کتابی را که پارسال امانت گرفته بودم به او دادم .

همان موقع دایی جان گفتند : آفردیته گل دایی . بیا امشب را برویم با هم باشیم . هر سال می آمدی و پیش ما می ماندی .

امسال مار ا تحویل نگرفتی .

از من انکار و از آنها اصرار .

مجبور شدم بروم . بهانه ای نمی توتنستم بیاورم .

وقتی رفتیم نصیر گفت : من می خواهم بروم فوتبال و شب را خانه دوستم می مینم و فردا صبح می آیم .

من نفسی از سر آسودگی خاطر کشیدم .

فردا صبح آزانس گرفت بودم ، بروم خانه مادر جون که همان موقع نصیر آمد و گفت من هم تو و سما را تا آژانس همراهی می کنم .

در بین راه سما گفت می خواهم چیزی را به تو بگویم که شاید الان نباید بدانی ، اما می گویم که آماد گی اش را داشته باشی .

گفت : چند روز دیگر قرار است ما بیاییم شیراز برای خواستگاری .

دلم هری ریخت پایین به نصیر نگاه کردم ، سرش پایین بود .

چیزی نگفتم و با سری پر از فکر های جور وا جور راهی خانه مادر جون شدم .

ادامه دارد...

شعر نمی نویسم .۱

تابستان بود و من شانزده ساله .

آن سال ها ما شیراز زندگی می کردیم و من هیچ وقت شیراز را دوست نداشتم .

همیشه در انتظار تعطیلات بعد از مدرسه بودم برای رفتن به بوشهر .

تابستان شانزده سالگی را بیشتر با سما دختر دایی مادری  که یک سالی از من بزرگتر بود ، بودم .

عصرها را به خانه دایی مادری ، کسی که هنوز دوستش دارم  میرفتم .

در این روزها بود که متوجه شدم  پسر وسطی  رفتارش با من  یه جورایی شده .

سما بعضی شبها را با من به خانه مادر جون می آمد و  همان جا می ماند .

آخرهای تعطیلات بود  و یکی از شبها که سما آمده بود نقاشی به من داد که بدک نبود .

گفتم چه زیبا .

خودت کشیدی ؟

گفت : نه . نصیر داده و گفته برای تو کشیده .

من هم با کمال میل قبول کردم و گفتم : چرا خودش به من نداد:

گفت : خجالت کشیده

گفتم : خجالت نداره .

و من بی خبر از اتفاقی که در راه است .

نصیر ذوق هنری خوبی داشت . دو سالی از من بزرگتر بود . شعر هم می گفت .

روزی که رفتم برای خداحافظی وقتی می خواستم از خانه شان بیرون بیایم . کتابی به من داد گفت این را بخوان .

یکی از کتاب های آگاتا کریستی بود که آن زمان ها من خیلی دوست داشتم .

گفتم می خوانم و برش می گردانم .

به خانه مادر جون رفتم و کتا ب را به مامان نشان دادم و گفتم : بالاخره نصیر کتابش را به من داد تا بخوانم .

نصیر همه کتاب های آگاتا کریستی را داشت .

رفتم توی اتاق کولر گازی را روشن کردم و خواستم کتاب را بخوانم که ما مان صدایم کرد و گفت: بیا چمدانت را ببند که فردا صبح زود حرکت می کنیم و من آن روز نتوانستم کتاب را بخوانم .

برگشتیم به شیراز .شهری که من دوستش نداشتم .

شب موقع خواب بود رفتم کتاب خوابم را برداشتم که بخوانم . یک دفعه یادم افتاد به کتابی که نصیر داده بود .

از مامان سراغ کتاب را گرفتم .

گفت که توی کتاب خانه است .

کتاب را برداشتم و شب  بخیر گفتم و به اتاق خواب رفتم .

هوای شیراز خیلی خوب بود .

در اتاق را بستم . چراغ خواب را روشن کردم . پنجره را باز کردم . نسیمی خنک  همراه با بوی گل شب بویی که پشت پنجره بود سرمستم کرد . ضبط را رو شن کردم . تا موسیقی ریچارد کلایدر من لحظاتم را زیباتر کند .

روی تخت دراز کشیدم . نور چراغ خواب را تنظیم کردم و کتاب را باز کردم .  دیدم کاغذی به کتاب پسبیده است .

کاغذ را از کتاب جدا کردم و باز کردم . دست خط نصیر را شناختم

نوشته بود :

و آن زمان  که نگاهم با نگاه تو تلاقی کرد

به دل تنهایم نوید روشنی دادم و آن زمان

که بوسه گرمت بر پیشانیم نشست

پیروزی زیبایی را بر تنهایی حس کردم .

و آنگاه رفتن تو

افزوده شدن شکستی بر شکست های دیگرم بود

و آغاز رویا

رویایی بی بازگشت تو

رفتنت مرا در میان آرزوها تنها گذاشت

بیا و پیروزی دیگری را برایم به ارمغان بیاور

بیا :بیا تا پیشانیم

میدان پیروزی های من وتو شود

بیا تا حقیقت جان بگیرد .

باورم نمیشد .

این شعر بیان عشق بود .

یعنی نصیر ...

باور کردنش برای من سخت بود من شانزده ساله و او  هجده ساله .

ما هر دو خیلی کوچک بودیم برای عاشقی .

از روی تخت بلند شدم و لب پنجره ایستادم و  به چراها یی که نمیدانستم فکر کردم .

ادامه دارد...