چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

مشق عشق میکنم.۱

صدای تپش های قلبم رو میشنیدم .

توصیف کردن حسم سخته . اما حسی بود که تا به حال نسبت به هیچ کسی نداشتم .

می دونستم ،مطمئن بودم که حس دوست داشتنه .

به سرنوشتم فکر میکردم چرا باید یه فته دیر عاشق بشم . پس نصیر چی میشه .

حالا دیگه مطمئن بودم که اون حسی که نسبت به نصیر داشتم همون حس دو تا دوسته .

ولی از این حسم و رابطه ام هم هیچ اطمینانی نداشتم .

من که هیچی از شهرام نمیدونم ، اونم هیچی از من نمیدونه .

ما توی دوتا شهر مختلفیم و مطمئنن با دو تا فرهنگ مختلف .

اصلا من از کجا بدونم که نیت اون چیه .

اون شب  و فرداش رو با این فکر ها و فکر های دیگه سر کردم .

آخرهای هفته بود . یادم نیست چه روزی . ولی روزی بود که نصیر باید زنگ میزد .

تلفن سر ساعت زنگ خورد و مامان گوشی رو برداشت .

بعد هم من رو صدا کرد و گفت : نصیره .

گفتم : میدونم .

از شنیدن صداش قلبم نلرزید .

نسبت به حرفاش هیچ احساسی نداشتم .

از آینده اش حرف میزد و می خواست که نظر من رو بدونه . ومن بهش گفتم : من که هنوز به تو جواب مثبت ندادم . پس نمیتونم نظر خاصی بدم .

از شنیدن صداش متوجه شدم که ناراحت شده .

ازش خواستم که توی هفته سه شنبه ها زنگ بزنه . چون از هفته آینده قراره کلاس برم و عصر سه شنبه هام آزاده .

قبل از خداحافظی گفت که دوستم داره و دلش برام تنگ شده .

و من چیزی نداشتم که جوابش رو بدم .

نزدیکی های غروب بود که تلفن زنگ خورد . مامان گوشی رو برداشت .

پرسیدم کی بود ؟

مامان گفت : قطع کرد .

احساس کردم خودش بوده .

یک ساعت بعد مامان رفت سوپر خرید کنه . من و آرتمیس خونه بودیم .

میدونستم تا برگشت مامان 15 دقیقه بیتر وقت ندارم .

بدو بدو رفتم توی اتاق . در کمد رو باز کردم . از توی کیفم تقویم رو بیرون آوردم .

شماره رو پیدا کردم . آرتمیس رو مشغو ل بازی کردم .

نمیدونم چرا فکر کردم ارتمیس با اون سن کمش می تونه به مامان بگه که من کار بدی انجام دادم .

ولی ترسیدم . بعد یواشکی  گوشی تلفن رو بردم توی اتاق با هر شماره ای که میگرفتم یه تیکه از وجودم کنده میشد . خیلی ترسیده بودم از اینکه مامان متوجه بشه .

و یه حس ترس  دیگه که نمیدونم برای چی بود .

سه یا چهار تا بوق خورد .

یه پسر جوون گوشی رو برداشت .نمیدونستم خودشه یا نه . چند ثانیه هیچی نگفتم و بعد متوجه ثدای پسر شدم که همین جوری می گفت : الو .. الو ...الوووووو

دوباره اون جرئت به سراغم اومد .

گفتم : سلام . منزل آقای ... ؟

گفت : بفرمایید ...

گفتم : آقا شهرام ؟

گفت : شما آفردیته هستید ؟ گوشی ؟

و نگذاشت من جواب بدم که من کی هستم . ولی از اینکه من رو شناخت یه حس خوبی بهم دست داد و یه لبخند رو ، روی لبم نشوند .

صدایی اومد که گفت : الو ، سلااااام .

با صدای لرزان و قلبی پر تپش گفتم : سلام .

برای گفتم همین یه کلمه مردم و زنده شدم .

شهرام : چه عجب زنگ زدی و من صدات رو شنیدم .

من : من نمیتونم خیلی صحبت کنم ، ولی ازت خواهش میکنم زنگ نزن خونه مون .

خواهش می کنم .

شهرام : اگر زنگ نزنم چه طوری باهات صحبت کنم ؟

من : آخه ، دلیلی نداره بخواهیم با هم صحبت کنیم !

شهرام : یعنی چی این حرف ؟ میدونی من برای این لحظه چقدر منتظر بودم .

( از ترس اینکه مامان بیاد و سر برسه داشتم میمردم )

من : نمیدونم چی بگم . ولی خواهش می کنم زنگ نزن . مامانم شک میکنه .

شهرام : پس خودت بهم زنگ بزن .

من : نمیدونم . آخه چرا باید زنگ بزنم .

شهرام : برای اینکه من دوستت دارم و نگاه اون روز تو پشت شیشه اتوبوس گفت که تو هم منو دوست داری. آفردیته حالا من خواهش میکنم بهم زنگ بزن بذار چند بار با هم حرف بزنیم بعد تصمیم بگیریم .

من : باشه .خداحافظ .

شهرام :منتظرم خداحافظ.

وای خدای من . به چه روزی افتاده بودم . این حس لعنتی چیه . چرا این قدر من رو سست کرده .

وای شهرام من هم خیلی دوستت دارم ، ولی نصیر چی ؟

چه حس خوبی .

اولین بار بود که کسی به من می گفت دوستم دارهو من به جای بی تفاوتی و چندش شدن . احساس شور و شادی میکردم .

من هم دوستت دارم .

نظرات 3 + ارسال نظر
آزاده نیلی یکشنبه 21 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 09:04 ب.ظ http://nillgoonn.wordpress.com

این لحظه ها رو با تمام وجود حس می کنم، دوست خوبم

سارا چهارشنبه 24 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 03:00 ب.ظ http://www.choogh.com/pages/signup/referrer/takupu

جامعه مجازی ایرانیان

سپیده یکشنبه 28 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:01 ب.ظ http://zekrra.blogfa.com/

وای خوش به حالت من که این حس ها رو تجربه نکردم:(

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد