چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

مشق عشق می کنم. ۳

بعد از چند تا بوق برادر کوچیکه تلفن رو برداشت و بهم گفت که نصیر خونه نیست .

یک ساعت بعد خودش زنگ زد ، از اینکه من تماس گرفته بودم خیلی خوشحال و کمی تعجب زده بود .بهش گفتم :باهات کار داشتم که تماس گرفتم .

گفت : بگو ، میشنوم .

نمیدونستم چهجوری باید شروع کنم و چی باید بگم . دوستش نداشتم اما براش احترام قائل بودم و نمی خواستم بهش بی احترامی کنم و جوری بگم که ناراحت شه .

توی ذهنم دنبال کلمات مناسب می گشتم .

ازم پرسید چرا سکوت کردم و چیزی نمیگم ؟

گفتم : باشه می گم .و شروع کردم به گفتن .

ببین نصیر تو خیلی خوبی ، خیلی  . ولی من دوستت ندارم . نمیتونم به عنوان یه همسر بهت نگاه کنم .و یه سری حرف های دیگه که الان یادم نیست .

نصیر گفت: باور نمیکنم حرف هات رو . مگه چه کار بدی انجام دادم . چی کار کردم که باب میلت نبوده . هر کاری بگی برات انجام میدم . هر چی که تو بخوای میشم و ...

نصیر از شدت گریه به هق هق افتاده بود . اما من سنگ شده بودم . دوستش نداشتم . از عشق دیگه ای سرشار بودم .

نصیر ازم فرصت خواست .

در برابر بی تابی هاش کم آوردم . ترسیدم بلایی سرش بیاد . بهش گفتم : باشه ، من هنوز فرصت دارم برای جواب منفی دادن . صبر می کنم اما مطمئن باش دوباره جوابم نه خواهد بود .

تلفن رو قطع کردم .

خوشحال بودم ،چون به نصیر گفتم که نمی خوامش و خودش اصرار بر موندن داشت و من می دونستم در آینده هم جوابم نه خواهد بود .

مامان و بابا هم حرفی برای گفتن نداشتند . شاید همه فکر می کردند من توی این یک سال سر عقل میام و نظر م عوض میشه . ولی کسی که از دل من خبر نداشت .

شب بود . صدای زنگ تلفن رو شنیدم .بعد از مدت ها گفتم : خودم گوشی رو برمیدارم .

گوشی رو برداشتم .

گفتم : الو..

صدایی نیومد ..

دوباره گفتم : الو ، بفرمایید ...

صدای شهرام رو شنیدم گفت : خودتی ، گوشهام درست میشنوه .

گفتم : اشتباه گرفتید .و تلفن رو قطع کردم .

چه حسی داشتم از شنیدن صداش . شادی غیر قابل وصفی داشتم . پر از انرژی بودم .

با این فکر که فردا مامان از خونه میره بیرون و من بهش زنگ میزنم . خوابیدم .

صبح کلی چیز از مامان خواستم و گفتم بره سوپری برام بخره .

با دلهره برگشتن مامان ،گوشی رو برداشتم و شماره رو گرفتم ،بعد از چند تا بوق خودش گوشی رو برداشت و با شنیدن صداش غرق عشق شدم .

شهرام بهم گفت که نمیتونه بدون من سر کنه و ازم خواهش کرد قید جدایی رو بزنیم . بهم التماس کرد شر پسر دایی مامان رو از سرش کم کنم .

میگفت این جوری احساس ترس از دست دادنم رو داره .

منم بهش گفتم که توی این چند روز از نشنیدن صداش چه زجری کشیدمو جریان نصیر برو براش توضیح دادم.

...روزهای من به همین منوال می گذشت .

روز به روز از نصیر بیشتر فاصله می گرفتم .

یکیاز همون روزها ازم اجازه خواست برام نامه ای پست کنه و من بعد از اجازه گرفتن از مامان بهش گفتم مانعی نداره.

دو سه روز بعد نامه اش رسید .

کارت پستالی بسیار زیبا و یک نامه که از یک مشاوره بود و توی اون نامه نوشته بود که نصیر من رو خیلی زیاد دوست داره و حاضره به خاطر من هرکاری کنه .

صبر کردم تا سه شنبه شد و زنگ زد و جریان نامه رو ازش پرسیدم .

بهم گفت : من فکر کردم شاید تو احساس میکنی من دوستت ندارم واز لحاظ احساسی و عاطفی کم میذارم  بعد از اون جریان تصمیم گرفتم برم پیش مشاوره و ازش کمک بخوام و بعد ازچند جلسه که رفتم مشاوره ،خانم مشاور ازم خواست که تو هم بری پیشش ، که من گفتم تو اینجا نیستی و این نامه رو برات نوشته و خودمم نمیدونم که توی این نامه چی نوشته شده بوده .

چیزی نداشتم بگم .

بعد از تمام شدن حرفامون . خیلی از خودم بدم اومد . خیلی ناراحت بودم . من دوست نداشتم با احساسش بازی کنم و میدونستم که چقدر دوستم داره اما میترسیدم از اینکه حقیقت رو هم بگم .

...

توی یکی از ما ه های زمستون بود که نصیر رفت سربازی.

...

عید شد .

وما قرار بود که چند روزی رو با چند تا از فامیل بریم بندر عباس .

اول خیلی خوشحال شدم . پیش خودم فکر کردم خوب میتونم شهرام رو اونجا ببینم .

ازش پرسیدم که عید کجا هستند و اون گفت میرن  خونه تهرانشون .

و من دیگه چیزی نگفتم .

وقتی رسیدیم بندرعباس توی تمام خیابون هاش دنبال یه نشونه میگشتم ، دنبال کسی ، چیزی ، مثل سرگردون ها بودم . بعدش هم رفتیم قشم و من خیلی اذیت نشدم .

بعد از سفر قشم به بوشهر رفتیم .و دعوت شدیم خونه ی دایی .

بعد از شام بود که همه بچه ها با هم تصمیم گرفتیم بریم کنار دریا .

همون جا بود که نصیر یه جعبه در آورد و به من داد و گفت : این هم عیدی شما .

بازش کردم . یه انگشتر خیلی زیبا بود . از مدلش خیلی خوشم اومد.

اما بهش گفتم نمیتونم قبول کم . بین من و تو هنوز چیزی نیست . هر چی اصرار کرد قبول نکردم .

وقتی برگشتیم خونه شون . زندایی مامان اومد  کنار من و مامان نشست و گفت : نباید هدیه رو پس بدی .

مامان بهشون گفت : آخه این جوری درست نیست . هنوز که چیزی معلوم نیست .

زندایی گفت : این یه هدیه است برای کسی که ما خیلی دوستش داریم  همین  ، نه چیز دیگه ای .

اصلا کاری ندارم که تو جوابت چی خواهد بود . این رو دوست داشتیم و خواستیم این انگشتر برای تو باشه .

قبول کردم و دستم کردم و چقدر روی انگشتم زیبا بود .

نصییر رو دیدم که چشماش چه شوق و برقی داشت از شادی.

...

بعد از عید بود که اموزشی نصیر تموم شد و محل خدمتش تهران شد .

هر هفته برای من نامه و کارت پستال و شعرهاش رو میفرستاد .

من عاشق شعرهاش بودم . همیشه شعرهاش رو دوست داشتم و توی یه دفتر همه رو مینوشتم . دفتری که هنوز هم توی کتابخونه ام هستش .

نامه هایی سرشار از عشق و دلتنگی و من جوابی براشون نداشتم .

...

کماکان رابطه تلفنی من و شهرام و عشق گرممون ادامه داشت .

...

نزدیک های کنکور بود . من و فیروزه  شهر اول دانشگاه آزاد رو نجف آباد رشته طراحی فرش انتخاب کرده بودیم. از این موضوع چیزی به شهرام نگفتم .

نمی خواستم بدونه .

مطمئن بودم اگربهش بگم اصرار میکنه که همدیگه روببینیم و من و فیروزه چون قرار بود با مامان هامون بریم ، دیدن شهرام برام سخت میشه . و من توی اون شهر جایی رو نمیشناختم.

اون موقع هم که موبایل و این چیزها نبود که بشه با هم مرتب در تماس بود .

...

بعد از کنکور سراسری به نجف آباد رفتیم و امتحان رو دادیم .

من و فیروزه مطمئن بودیم که قبول میشیم .

چه خاطرات به یاد موندنی با فیروزه اونجا داشتیم .

...

به شیراز برگشتیم . و بعد جریان رفتنم روبه شهرام گفتم و چقدر کفری شد از دستم و چند روزی رو باهام قهر کرد.ولی قانعش کردم که نمیشد هم دیگه رو ببینیم .

...

نظرات 6 + ارسال نظر
آزاده نیلی چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 05:15 ب.ظ http://nillgoonn.wordpress.com

چه روزهای پر تلاطمی
یک عشق قشنگ در کنار یک آشنایی فامیلی
قلبم خیلی تند می زد و داشتم فکر می کردم چه فشاری اونهم سال کنکور روی دل و روحت بوده آفردیته عزیزم

عشق اولین وآخرین چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 06:09 ب.ظ

موفق باشی.

دردونه پنج‌شنبه 16 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:35 ق.ظ http://www.tabesarma.blogfa.com

با این خاطره زیبایی که نوشتی گل کاشتی

واقعا لذت بردم

از اومدنت خوشحال شدم

بای تا های

کریم زاده جمعه 17 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:08 ب.ظ http://gadahz.blogfa.com

با سلام

چه سرگذشتی . امیدوارم آخرش ختم به خیر بشه و حتما شده به لطف خدا .
جسارتا همه پستها رو خوندم و بی صبرانه منتظر خوندن بقیه قصه زندگیتون هستم.
موفق باشین

سپیده شنبه 18 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:35 ب.ظ http://www.zekrra.blogfa.com

نمیدونم چرا دلم برای نصیر سوخت...خیلی...
لابد راه دیگه ای نداشتی عزیزم ؟

کتایون دوشنبه 20 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:33 ق.ظ

بقیه اش؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد