چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

مشق عشق می کنم . ۸

شهرام رو نمی تونستم از ذهنم و قلبم پاک کنم . می دونستم با فیرزوه مرتب تماس میگیره و احوال من رو میپرسه .

خواستگارها زیاد شده بودند . بعضی از فامیل و بعضی ها هم نمیدونم از کجا سر و کله شون پیدا میشد .مامان هم اکثرا به من نمی گفت تا بتونم درسم رو بخونم .

.....

با اسما صبح  زود می رفتیم پارک درس می خوندیم . خیلی حال میداد . هوای خنک و نسیم پاییزی، حالمون رو خوش میکرد .

توی پارک بودند کسانی که پیشنهاد دوستی میدادند ولی نه من اهلش بودم و نه اسما . اصلا ما 3 تا دوست توی خط این چیزها نبودیم ، به جز من که توی زندگیم شهرامی داشتم .

با هم خوش بودیم و از با هم بودن لذت میبردیم .

یه روز که رفته بودیم پارک خانومی اومد و خیلی بی مقدمه آدرس خونه ی ما رو برای خواستگاری از پسرش خواست و من هم ندادم . حالا از اون اصرار و از من انکار.

یکی دوبار بعد از اون هم رفتیم پارک ، ولی چون خیلی شلوغ شده بود و ما هم اذیت میشدیم و نمیتونستیم درس بخونیم ، تصمیم گرفتیم قید پارک رو بزنیم .

یادم میاد حدود یک هفته بعد بود که یه خانوم زنگ زده بود و برای خواستگاری وقت خواسته بود و مامان هم نه گفته بود . خانومه روزی بیست بار زنگ میزد . که دیگه مامان اعصابش داغون شده بود و بالاخره اجازه داد بیان ولی بدون پسرش . اون هم برای اینکه دیگه زنگ نزنند و بتونه دست به سرشون کنه .

وقتی اومدند دیدم همون خانومه است  که توی پارک دیده بودم . فقط مونده بودم من که آدرس و یا شماره بهشون نداده بودم .

که خودش گفت پسرش ما رو تعقیب میکرده و تونسته آدرس رو پیدا کنه و شما ره مون رو هم از همسایه ها گرفته . عکس پسرش رو نشون داد  ومن شناختمش توی پارک دیده بودمش .

یادمه هر وقت می رفنیم پارک می آمد و روبروی میز ما مینشست و زل میزد به ما .

مادرش گفت : اسمش امیده

پسری بسیار زیبا . با چشمای عسلی وحشی .

چهره اش دقیقا یادم بود .

خلاصه اینکه مامان گفت که دخترم رو نمی خوام الان شوهر بدم .

و دوباره از اونه اصرار برای یه وقته دیگه و از مامان من انکار .

چهره امید رو خیلی دوست داشتم .

و پسری با امید به پارک می آمد که اون هم از اسما خوشش اومده بود .

یادم میاد امید چند باری زنگ زد خونمون و خواست با من حرف بزنه که نخواستم . هنوز عشق شهرام توی قلبم بود و یه جور خیانت می دونستم ، با کسی بودن رو .

و نیمدونم مامان چی جوری آب پاکی رو ریخت روی دستشون که بعد از 2 ماه و نیم دست از سرمون برداشتند .

اما محمد و اسما با هم دوست شده بودند و اسما هم عاشق شد .

یه روز اسما و محمد با هم باغ ارم قرار داشتند که من هم با اسما رفتم و دیدم بله امید هم اومده و چقدر روی مخ من کار کرد .

ولی من نمی تونستم . هنوز سرشار از عشق شهرام بودم .

خواستگارهایی که داشتم اکثرا موقعیت های عالی داشتند .

یکیشون نوه همسایه مون بود و اسمش کیارش .

باباش پاساژ طلا داشت و میگفت یکیش رو به نام پسرش میکنه . از لحاظ تحصیلی و خانوادگی هم شرایط عالی داشتند و من باز هم مثل همیشه نمی خواستم و چقدر فیروزه به من فحش داد برای رد کردن این خواستگارها .

اصلا از فکر ازدواج بیرون اومده بودم .

....

آقاجونم (پدر بزرگم ) مریض شده بود و اومده بود  شیراز  برای دکتر .

توی همین اوضاع بود که دوباره سرو کله نصیر پیدا شد .

نظرات 4 + ارسال نظر
پاییز برگ ریزان چهارشنبه 6 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:08 ق.ظ http://azi.blogsky.com

خدایی ببین هنوز آپ نکرده من اینجام

پاییز برگ ریزان چهارشنبه 6 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:09 ق.ظ http://azi.blogsky.com

من میخوام زودتر بدونم چی شد آخرش

آزاده نیلی چهارشنبه 6 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 02:00 ب.ظ http://nillgoonn.wordpress.com

ترا من زهر شیرین نامم ای عشق
چقدر عالی و تر و تازه داره پیش میره، تمام لحظه ها رو درک می کنم و تجربه خیلی هاشون رو دارم.
خدا رو شکر که تمام این روزهای تلخ ختم به خیر شدن عزیز دلم

غریبه شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:50 ق.ظ http://tadaee-to.blogsky.com

خانم آفردیته دیگه نمیخوای بیای اینجا بنویسی؟؟ من منتظر ادامه سرنوشتت هستم البته با قلم بسیار قوی تو!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد