خوشحالی من وصف ناپذیر بود .
تمام نامه ها و کارت پستال هایی رو که نصیر برای من فرستاده بود پاره کردم . فقط شعرهاش رو نگه داشتم و یه دفتر خاطرات پیش من داشت که به همراه هدیه هایی که برام گرفته بود به خاله بزرگ دادیم که پس ببره که خانواده اش پس نگرفتند و گفته بودند اینها هدیه بوده و ما پس نمیگیریم . و هنوز اون وسایل پیش خاله بزرگه است .
.....
مامان من و مامان فیروزه که قول داده بودند بذارند ما بریم نجف آباد ، زیر قولشون زدند و طی عملیاتی با همدستی هم نذاشتند ما به یک شهر غریب برویم . نمی شد به مامان بگم " ما که غریبه نیستیم اونجا ، همه عشق من اونجاست ".
خلاصه یه حال گیری شدیدی شد که نگو و نپرس . به شهرام که گفتم طفلی چند روز دپرس بود .
و ما ( من و فیروزه ) برنامه ریزی کردیم برای کنکور سال آینده و تصمیم گرفتیم قید رشته هنر رو بزنیم ، چون فقط شهرهای دور داشتند که مامان ها نمی ذاشتند ما بریم . گفتیم میشینیم زبان می خونیم .
....
یه روز که با شهرام صحبت می کردم بهم گفت : میخواد به مامانش بگه که من رو می خواد و یه جورایی رسمیش کنند .
بهش گفتم : همین جوری کشکی نیست ازدواج کردن ، من و تو باید هم دیگه رو بشناسیم . هیچی در مورد خودمون از هم دیگه نمی دونیم از خانواده ها ، از خیلی چیزها .
قبول کرد و گفت : باشه ، فقط به خانواده ام میگم برای اینکه در جریان باشند .
من هم قبول کردم .
خیلی دلمون برای هم تنگ شده بود .
شهرام به مامانش گفته بود و اون هم حرف های من رو به شهرام زده بود و گفته بود باید برای رسمی شدن وقت بذارید و سعی کنید هم دیگه رو بیشتر بشناسید .
هفته بعدش بود که شهرام زنگ زد و گفت : دلش خیلی برام تنگ شده و دیگه تحمل نداره و می خواد بیاد من رو ببینه .
از شنیدنش خوشحال شدم و قرار شد من یه روزی رو تعیین کنم که بتونم برم ببینمش. و بهش هم گفتم من فقط برای چند دقیقه می تونم باهات بیرون باشم و مامانم شک می کنه .
قرار ما شد آخرهای شهریور .
مدرسه من توی خیابون مشیر فاطمی بود و من بهش گفتم قرار رو همون دور و اطراف میذارم .
شهرام گفت که تا به حال شیراز نیومدند و جایی رو تععین کنم که اطرافش هتل باشه و در آخر سر خیابون مشیر فاطمی توی یک کتاب فروشی که سر خیابون بود ساعت 10 قرارمون شد .
....
به مامان گفتم باید برم مدرسه ببینم مدارک تحصیلیمون آماده شده یا نه ( البته دروغ نگفتم )
و بعد از اون هم میرم ملاصدرا کتاب فروشی شهر .
قبول کرد و تاکیید کرد که مواظب خودم باشم و زود بیام .
تصمیم گرفتم مثل همیشه که بیرون میرم ، با تیپ همیشگی برم سر قرار .
روسرس مشکی نخی که اون دوران ها توی بورس بود .
مانتو اسپرت طوسی با خط های مشکی .
شلوار جین . کفش اسپرت آبی و سفید با کیف اسپرت آبی .
یادم میاد یک ماهی میشد پشت لبم رو برداشته بودم و با توجه به اینکه پر مو بودم چهره ام تغییر زیادی کرده بود .
رژ کمرنگی همراه با ضد آفتاب زدم و موهام رو هم مدل همیشگی بستم و با صدقه و کلی آیه الکرسی خوندن راه افتادم .
دلشوره تمام وجودم رو گرفته بود . بین راه همه اش پشیمون میش دم از این قرا .
اگر یکی ما رو ببینه . اگر گرفتنمون و هزار تا اگر و اما دیگه .
همه اش توی دلم به خودم فحش میدادم .
اولین بارم بود با کسی قرار می ذاشتم .
ساعت 9 رفتم مدرسه . مدیر مدرسه قبولی دانشگاه رو بهم تبریک گفت و افسوس خورد که چرا نرفتم . توی مدرسه نسیم رو دیدم . از دوستام بود و قضیه شهرام رو تا حدودی می دونست .
بهم گفت : چرا این قدر دستپاچه ای؟
و من هم جریان رو بهش گفتم . و ازش خواستم اگر میتونه باهام بیاد . و اون هم قبول کرد .
ساعت 9 :30 از مدرسه پیاده به طرف سر مشیر راه افتادیم . راه کمی بود و باید یه جوری وقت رو تلف می کردیم .
با خودم فکر می کردم من فقط میدونم چه بلوزی می پوشه . از چهره اش چیز خاصی یادم نیست . من فقط یه بار درست دیدمش و از اون روز هم یک سال میگذره . شاید تغییر کرده باشه ؟ من هم تغییر کردم ، نکنه اون هم من رو نشناسه ؟ به خودم کلی لعنت فرستادم که چرا یادم رفته بهش بگم چی می پوشم .
نسیم به شونه ام زد و گفت : ساعت 10 نمیری توی کتاب فروشی ؟
گفتم : چرا الن میرم . فقط تو همین جا باش که بعدش بریم ملاصدرا .
احساس می کردم تمام دلشوره ها و استرس های عالم توی وجودمه . لرزش پاهام رو حس می کردم .
رفتم داخل . وای ، خدای من توی کتاب فروشی کلی پسر بود و همه شون پشت به من .
رفتم جلو . دیدم سه نفری بلوز چهار خونه پوشیدند . و پشت به من ایستاده بودند .
مثل این درمونده ها شده بودم .
تصمیم گرفتم از حسم کمک بگیرم .
چشمام رو برای یه لحظه بستم و باز کردم .
یه حسی بهم میگفت اونیه که کتاب دستشه و چهار شونه تره .
قدم هام رو با لرزش پاهام برداشتم . تقریبا رسیدم پشت سر. خواستم کتابی رو بردارم تا به این بهونه بتونم چهره اش رو ببینم و مطمئن بشم خودشه یا نه ، که یه دفعه برگشت و نگام کرد .
قلبم هری ریخت پایین . بغض گلوم رو گرفت. خودش بود . کسی که هر روز دارم باهاش حرف میزنم ، کسی که وجودم پر شده از دوست داشتنش . الان روبروی من ایستاده بود .
اون هم منو شناخت . سه ، چهار دقیقه فقط بهم زل زده بودیم . که سلام کرد . خجالت کشیدم .
جواب سلامش رو دادم .
وای خدای من صداش رو از نزدیک میشنیدم ، باورم نمیشد .
بهم گفت : بهتره بریم یه جای دیگه . اینجا خیلی مناسب نیست .
گفتم باشه : من بادوستمم . میرم بیرون . تو هم پشت سر ما بیا . یه وقت کنارم راه نریا ، باهام حرف نزنیا .
گفت : چشم . حواسم هست ترسو خانم .
رفتیم بیرون .
با نسیم مشورت کردم . قرار شد بریم کافی شاپ تین و زیتون توی ملاصدرا .
تاکسی گرفتیم . شهرام جلو نشست و من و نسیم عقب تاکسی .
جلو در کافی شاپ پیاده شیدم .
چند روره همش میام اینجا که بقیه اش را بخونم !
حالا هم که آپ کردی همش همین؟!
بنویسید من میخوانم دوست دارم بدونم بقیه اش چیه..
البته دیگه شنبه میام نت ولی بدونم حتما اینجا سر میزنم
موفق باشی