چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

مشق عشق می کنم . ۵

خوشحالی من وصف ناپذیر بود .

تمام نامه ها و کارت پستال هایی  رو که نصیر برای من فرستاده بود پاره کردم . فقط شعرهاش رو نگه داشتم و یه دفتر خاطرات پیش من داشت که به همراه هدیه هایی که برام گرفته بود به خاله بزرگ دادیم که پس ببره که خانواده اش پس نگرفتند و گفته بودند اینها هدیه بوده و ما پس نمیگیریم . و هنوز اون وسایل پیش خاله بزرگه است .

.....

مامان من و مامان فیروزه که قول داده بودند بذارند ما بریم نجف آباد ، زیر قولشون زدند و طی عملیاتی با همدستی هم نذاشتند ما به یک شهر غریب برویم . نمی شد به مامان بگم " ما که غریبه نیستیم اونجا ، همه عشق من اونجاست ".

خلاصه یه حال گیری شدیدی شد که نگو و نپرس . به شهرام که گفتم طفلی چند روز دپرس بود .

و ما ( من و فیروزه ) برنامه ریزی کردیم برای کنکور سال آینده و تصمیم گرفتیم قید رشته هنر رو بزنیم ، چون فقط شهرهای دور داشتند که مامان ها نمی ذاشتند ما بریم . گفتیم میشینیم زبان می خونیم .

....

یه روز که با شهرام صحبت می کردم بهم گفت : میخواد به مامانش بگه که من رو می خواد و یه جورایی رسمیش کنند .

بهش گفتم : همین جوری کشکی نیست ازدواج کردن ، من و تو باید هم دیگه رو بشناسیم .  هیچی در مورد خودمون از هم دیگه نمی دونیم از خانواده ها ، از خیلی چیزها .

قبول کرد و گفت : باشه ، فقط به خانواده ام میگم برای اینکه در جریان باشند .

من هم قبول کردم .

خیلی دلمون برای هم تنگ شده بود .

شهرام به مامانش گفته بود و اون هم حرف های من رو به شهرام زده بود و گفته بود باید برای رسمی شدن وقت بذارید و سعی کنید هم دیگه رو بیشتر بشناسید .

هفته بعدش بود که شهرام زنگ زد و گفت : دلش خیلی برام تنگ شده و دیگه تحمل نداره و می خواد بیاد من رو ببینه .

از شنیدنش خوشحال شدم و قرار شد من یه روزی رو تعیین کنم که بتونم برم ببینمش. و بهش هم گفتم من فقط برای چند دقیقه می تونم باهات بیرون باشم و  مامانم شک می کنه .

قرار ما شد آخرهای شهریور .

مدرسه من توی خیابون مشیر فاطمی بود و من بهش گفتم  قرار رو همون دور و اطراف  میذارم  .

شهرام گفت که تا به حال شیراز نیومدند و جایی  رو تععین کنم که اطرافش هتل باشه و در آخر سر خیابون مشیر فاطمی توی یک کتاب فروشی که سر خیابون بود ساعت 10 قرارمون شد .

....

به مامان گفتم باید برم مدرسه ببینم مدارک  تحصیلیمون آماده شده یا نه ( البته دروغ نگفتم )

و بعد از اون هم میرم ملاصدرا کتاب فروشی شهر .

قبول کرد و تاکیید کرد که مواظب خودم باشم و زود بیام .

تصمیم گرفتم مثل همیشه که بیرون میرم ، با تیپ همیشگی برم سر قرار .

روسرس مشکی  نخی که اون دوران ها توی بورس بود .

مانتو اسپرت طوسی با خط های مشکی .

شلوار جین . کفش اسپرت آبی و سفید با کیف اسپرت آبی .

یادم میاد یک ماهی میشد پشت لبم رو برداشته بودم و با توجه به اینکه پر مو بودم  چهره ام تغییر زیادی کرده بود .

رژ کمرنگی همراه با ضد آفتاب زدم و موهام رو هم مدل همیشگی بستم و با صدقه و کلی آیه الکرسی خوندن راه افتادم .

دلشوره تمام وجودم رو گرفته بود . بین راه همه اش پشیمون میش دم از این قرا .

اگر یکی ما رو ببینه . اگر گرفتنمون و هزار تا اگر و اما دیگه .

همه اش توی دلم به خودم فحش میدادم .

اولین بارم بود با کسی قرار می ذاشتم .

ساعت 9 رفتم مدرسه . مدیر مدرسه قبولی دانشگاه رو بهم تبریک گفت و افسوس خورد که چرا نرفتم . توی مدرسه نسیم رو دیدم . از دوستام بود و قضیه شهرام رو تا حدودی می دونست .

بهم گفت : چرا این قدر دستپاچه ای؟

و من هم جریان رو بهش گفتم . و ازش خواستم اگر میتونه باهام بیاد . و اون هم قبول کرد .

ساعت 9 :30 از مدرسه پیاده به طرف سر مشیر راه افتادیم . راه کمی بود و باید یه جوری وقت رو تلف می کردیم .

با خودم فکر می کردم من فقط میدونم چه بلوزی می پوشه . از چهره اش چیز خاصی یادم نیست . من فقط یه بار درست دیدمش  و از اون روز هم یک سال میگذره . شاید تغییر کرده باشه ؟  من هم تغییر کردم ، نکنه اون هم من رو نشناسه ؟ به خودم کلی لعنت فرستادم که چرا یادم رفته بهش بگم چی می پوشم .

نسیم به شونه ام زد و گفت : ساعت 10 نمیری توی کتاب فروشی ؟

گفتم : چرا الن میرم . فقط تو همین جا باش که بعدش بریم ملاصدرا .

 احساس می کردم تمام دلشوره ها و استرس های عالم توی وجودمه . لرزش پاهام رو حس می کردم .

رفتم داخل . وای ، خدای من توی کتاب فروشی کلی پسر بود و همه شون پشت به من .

رفتم جلو . دیدم سه نفری بلوز چهار خونه پوشیدند . و پشت به من ایستاده بودند .

مثل این درمونده ها شده بودم .

تصمیم گرفتم از حسم کمک بگیرم .

چشمام رو برای یه لحظه بستم و باز کردم .

یه حسی بهم  میگفت اونیه که کتاب دستشه و چهار شونه تره .

قدم هام رو با لرزش پاهام برداشتم . تقریبا رسیدم پشت سر. خواستم کتابی رو بردارم تا به این بهونه بتونم چهره اش رو ببینم و مطمئن بشم خودشه یا نه ، که یه دفعه برگشت و نگام کرد .

قلبم هری ریخت پایین . بغض گلوم رو گرفت. خودش بود . کسی که هر روز دارم باهاش حرف میزنم ، کسی که وجودم پر شده از دوست داشتنش . الان روبروی من ایستاده بود .

اون هم منو شناخت . سه ، چهار دقیقه فقط بهم زل زده بودیم . که سلام کرد . خجالت کشیدم .

جواب سلامش رو دادم .

وای خدای من صداش رو از نزدیک میشنیدم ، باورم نمیشد .

بهم گفت : بهتره بریم یه جای دیگه . اینجا خیلی مناسب نیست .

گفتم باشه : من بادوستمم . میرم بیرون . تو هم پشت سر ما بیا . یه وقت کنارم راه نریا ، باهام حرف نزنیا .

گفت : چشم . حواسم هست ترسو خانم .

رفتیم بیرون .

با نسیم مشورت کردم . قرار شد بریم کافی شاپ تین و زیتون توی ملاصدرا .

تاکسی گرفتیم . شهرام جلو نشست و من و نسیم عقب تاکسی .

جلو در کافی شاپ پیاده شیدم .

نظرات 2 + ارسال نظر
پاییز برگ ریزان پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:03 ق.ظ http://azi.blogsky.com

چند روره همش میام اینجا که بقیه اش را بخونم !
حالا هم که آپ کردی همش همین؟!

پاییز برگ ریزان پنج‌شنبه 30 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 10:55 ق.ظ http://azi.blogsky.com

بنویسید من میخوانم دوست دارم بدونم بقیه اش چیه..
البته دیگه شنبه میام نت ولی بدونم حتما اینجا سر میزنم
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد