چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

مشق عشق میکنم .۱۱

خیلی از اون روزهای اول وارد شدن امیر به زندگیم چیزی یادم نیست .

خواهر و مادرش آمدند و رفتند و قرار بعدی شد وقتی که بابا هم باشه .

....

روز خواستگاری رسید.

امیر به همراه پدر و مادر و خواهرش اومده بودند .

مامان هیچ وقت دوست نداشت موقع خواستگاری من توی اتاق قایم شم و بعد منو صدا بزنه و یا چای ببرم .

میگفت مثل مهمونی های همیشگی باش . از اول حضور داشته باش و توی پذیرایی کمکم کن .

آمدند و نشستند و بابا مثل همیشه خشک بود .

....

اصلا بابا با ازدواج من با شیرازی مخالف بود . نا اینکه شیرازی ها بد باشند . ولی دوست نداشت من شیرازی شم . با توجه به اینکه یه خواستگار پر و پا قرص بوشهری هم داشتم که همه شرایطش عالی بود .

من خودم هم خیلی دوست نداشتم با شیرازی وصلت کنم .

اول اینکه من میدونستم جنوبی ها بسیار زن دوستند و لارج .

و خوب شیرازی ها با همه خوبیشون توی این مورد کمی با ما تفاوت داشتند .

و یه سری چیزهای جزییه دیگه .

ولی بابا خیلی مخالف بود از همون روز اول .

....

من روم نمیشد سرم رو بلند کنم تا بتونم چهره امیر رو ببینم . تا وقتی که برای پذیرایی کمک مامان رفتم و میوه رو جلوش گرفتم .

به من نگاه کرد و لبخندی زد و من هم  با لبخندی جواب دادم .

به دلم نشست .

صحبتهای عادی در حد آشنایی دو تا خانواده زده شد و قرار شد مریم خواهر امیر تماس بگیره تا ببینه با میخواهیم قراره بعدی باشه یا نه ؟

 ....

بعد از رفتنشون بابا و مامان  با من صحبت کردند و من هم گفتم تا اینجا خوب بوده من نظرم منفی نیست . خودش و خانواده اش به دلم نشستند ولی خوب هنوز هیچی از هم نمیدونیم . فقط ظاهرها خوب بودند .

مامان همنظرش همین بود ، ولی بابا نه .

من به بابا گفتم شما اجازه بده بیان اگر چیز منفی بود مطمئن باش من حرفت رو گوش میکنم .

....

جلسه های دوم و سوم گذاشته شد و من یک بار با امیر صحبت کردم و به خانواده ام گفتم خوبه وباید بیشتر با هم باشیم .

بابا گفت : بهشون همین الان بگو نه .

مگه من توی خونه چی برات کم گذاشتم . مگه من بهت محبت نمیکنم .برات آرزوها دارم . نقشه ها کشیدم برات .

احساس کردم بابا حس میکنه من میخوام ازشون جدا شم و از این ناراحته . بهش حق دادم . یه حس بود برای بابا . اینکه دخترش رو دارند ازش میگیرند .

و من با بابا چقدر صحبت کردم . از اینکه من همیشه دخترشم و مال اون و مامانم . بهش گفتم مطمئن باش هیچ وقت به کسی اجازه نمیدم حتی من رو به فامیل همسرم صدا بزنند حالا اون همسر میخواد امیر باشه یا یه نفره دیگه . من همیشه همینم فرزند تو و مامان .

....

امیر خوب بود . خیلی خوب .

چهره ای خوب داشت . خانواده ای مهربان .

و از لحاظ فکری تقریبا به هم نزدیک بودیم .

شغل خیلی خوبی با در آمدی عالی داشت . صدای خیلی خوبی هم داشت .

....

مامان شروع کرده بود به تحقیق . با کمک یکی از دوستاش که فامیل خیلی دور ما هم میشد و مامان به راز داریش مطمئن بود .

....

چند روزی بود که هر چی به محل کار بابا و یا خونه اش زنگ میزدیم نمی تونستیم باهاش ارتباط برقرار کنیم .

همکاراش میگفتند کشتی اومده و رفته رو آب .

ولی خیلی غیر عادی بود . این امکان نداشت بابا چند روز روی کشتی باشه .

خیلی نگران بودیم . یادمه مامان میخواست بره  جزیره تا خودش بابا رو ببینه . که یکی از همکارای بابا زنگ زد و گفت بابا مریضه .

این روزهایی رو که مینویسم از اون روزهاییه که به تلخی برای ما گذشت .

توی اتاق بودم که صدای گریه مامان رو شنیدم . دیدم مامان داره چادرش رو سر میکنه و میخئاد بره .

گفتم :  چی شده ؟ چرا گریه میکنی ؟

گفت : بابات مریضه و حالش خوب نیست . تمام این چند روز رو بهمون دروغ گفتند . و حالا قراره بابات رو اعزام کنند بوشهر .

زنگ زدیم بوشهر و شوهر خاله ام گفت بابا رو یک ساعت دیگه با هواپیما میفرستند بوشهر .

مامان خونه و خواهر و برادر رو به من سپرد و رفت .

من تنها با دلهره و اضطراب .

....

جریان این بوده که بابا شب از کار میره خونه ، احساس میکنه قلبش درد میکنه . اول پشت گوش میندازه ولی وقتی میبینه خیلی اذیتش میکنه خودش میره بیماستان .

تا میرسه حالش بدتر میشه و بستریش میکنند . باب از هوش میره .

یادمه ماه محرم و صفر بود و مادر بزرگم (مادر مامان )هم اون موقع به خاطر مراسم جزیره بوده که یکی از پرستارهای اونجا میفرسته دنبال مادر بزرگم .

بابا در تا سکته پشت سر هم میکنه و میره توی کما .

مادر بزرگ میگه : وقتی رسیدم بیمارستان دیدم همه ناراحتند ( جزیره خیلی کوچیکه و همه هم دیگه رو میشناسند ) . رفتم پشت شیشه دیدمش . لاغر شود و با چشمای بسته . گریه کردم و از خدا شفا ش رو خواستم .

دکتر بهم گفت که حالش خوب نیست . دو تا سکته بد کرده .

رفتم حسینیه .

کنار منبر امام حسین نشستم و گریه کردم . گفتم : امام حسین سال هاست دارم بهت خدمت میکنم . سعی کردم بنده خوبی باشم . زندگیم رو. وقف خدمتت کردم .

گفتم : خدا اگر بخوای با من بد کنی و دامادم رو ازم بگیری . دیگه هیچ کاری برای امام حسین نمیکنم . خدا رو قسم دادم به امام حسین و حضرت ابوالفضل . خدا دیگه طاقت داغ ندارم .

پسرم رو بردی ، ننالیدم . گفتم امانت بوده .

شوهرم رو بردی . صبوری کردم .

حالا دیگه نمیتونم .

نمازم رو خوندم و کتاب دعام رو برداشتم و رفتم بیمارستان .

شروع کردم دعای توسل خوندن .

شب رفتم خونه و دوباره فردا صبح برگشتم بیمارستان و شروع کردم به دعا خوندن .

کنار در اتاق نشسته بودم . یه دفعه صدای جیغ شندیم و دیدم همه ریختند توی اتاق و دارن بهش شوک میدند . نتونستم روی پاهام بایستم .

افتادم و نشستم و از خدا خواستم . از خدا دامادم رو خواستم .

پرستاری که اومد بیرون گفت : تموم کرده .

شکستم ونشستم و التماس کردم به خدا .

نمیدونم چقدر گذشت ، یکی از پرستارها با چشمای قرمز و پف کرده اومد و گفت : برگشت . برگشت .

و من برگشتم حسینیه و از خدا تشکر کردم .

....

بابا برای 6 دقیقه میره و با شوک برش میگردونند و به خاطر وخیم بودن حالش اعزامش میکنند بوشهر .

....

مامان رفت . بعد از چند روز که اونجا زیر نظر بوده . مامان میخواد که بابا رو بیارند شیراز .

به خاطر دکتر و بیمارستان های بهتر .

....

چه روزهایی به من گذشت قابل وصف نیست . اصلا .

5 سال بود که به خودم اجازه مرور این خاطرات رو نداده بودم .

بابا رو آوردند شیراز .

همه اومده بودند . عمه و عموهام . مادر جونم ( مامان بابا ) .

باید ساعت ملاقات میرسید تا مابتونیم بریم بابا رو ببینیم .

اول من رفتم .

باب رو دیدم که چقدر لاغر و ضعیف شده بود . که چقدر پژمرده شده بود . این همه دستگاه برای چی بهش وصل بود.

من رو دید و چشماش بارونی شد .  عمه بهم گفت : تو گریه نکن برای بابات خوب نیست . و چقدر این خودادری از ریختن اشک سخت بود .

چشمام توی چشمای خیس بابام بود .

چقدر دوست داشتم این چشما رو.

چقدر زیبا و دوست داشتنی بود این صورت بابا .

از خدا تشکر کردم از اینکه بابا رو یه بار دیگه به ما هدیه داده بود .

داداشم اومد و تا بابا رو دید . صورتش رو گذاشت رو صورت بابا و گریه کرد .

من طاقت دیدن این چیزها رو نداشتم . عمه من و داداش رو برد بیرون . و من داداش توی بغل هم گریه کردیم و خدا رو شکر .

چه روزهای تلخی بود .

از اون روز تا حالا که بیشتر از 5 سال میگذره من هر لحظه و پای تمام نمازهام سجده شکر به جا میارم از اینکه خدا سلامتی بابا رو بهش برگردوند و یه بار دیگه اون رو به ما هدیه داد . و من بیشتر از هر لحظه قدر بابا رو میدونم و به خاطر نعمت داشتنش خدا رو صد هزار مرتبه شکر .

ولی یه ترس همیشه باهامه .

بزرگترین ترس زندگی من .

بابا به خاطر سیگار حالش بد شده بود . سیگار رو برای همیشه ترک کرد . طوری که از سیگار متنفره .

....

یک ماهی رو مامان به خانواده امیر اجازه نداد بیان . فقط یه بار برای عیادت بابا اومدند .

و بعد از یک ماه رفت و آمدها شروع شد .

همه چیز خوب پیش می رفت و توی تحقیق ها هیچ چیز بدی نبود .

میدونستم که امیر خیلی دوستم داره و خیلی خوبه .

من هم حس خیلی خوبی بهش داشتم . همه چیز به خوبی پیش میرفت و بابا هم نسبت بهش حس خوبی پیدا کرده بود .

مشق عشق میکنم. ۱۰

هنوز غصه دوری آقاجون با ما بود .

یه روز عصر که مامان خونه نبود و من و بابا و پسر عمه خونه بودیم . زنگ در زدند و پسر عمه رفت در رو باز کرد و اومد بهم گفت که دو تا خانوم با مامانت کار داشتند و وقتی گفتم که زنداییم خونه نیست . گفتند خوب به دختر بزرگش بگید بیاد دم در .

یادم میاد داشتم جارو میکشیدم و خونه رو مرتب میکردم با موهای ژولی پولی و لباس نامرتب چادری رو انداختم رو سرم و رفتم در پارکینگ .

دو تا خانوم بودند . یکی خانمی میان سال و دیگری دختری جوان و زیبا .

ازم پرسیدند : مادرت خونه نیست ؟

گفتم : نه ، شما ؟

گفتند : شما دختر بزرگه هستید ؟

گفتم : بله ...

خانم میان سال نگاهی از سر تحسین به من کرد و گفت : خوب دوباره مزاح میشیم و خداحافظی کردند.

من هیچی دستگیرم نشد . اما وقتی رفتم داخل پسر عمه یه جوری بهم فهموند که فکر میکنه خواستگار بودند .

فردا صبح بود که زنگ در رو زدند و مامان رفت در رو باز کرد و بعد از چند دقیقه برگشت .

گفت : همون خانمی که دیروز گفته بودی ، دم در بود ، ولی فقط یه خانم جوون .

و گفته ما توی خایبون شما میشینیم و دختر شما رو چند بار دیدیم و می خواهیم برای برادرمون بیایم خواستگاری. و آدرس خونه ی خودشون و مادرشون رو هم داده بود . و مامانم گفته بود که من بابام نیست و نمیتونه تا اون نباشه اجازه خواستگاری بده . اما دجتر خانم اصرار کرده بود مه فقط اجازه بده خودش و مادرش یک بار بیان خونه ی ما و شرایط برادرش رو بگند . اون وقت اگر ما خواشتیم اجازه خواستگاری بدیم . و قرار شده بود پس فردا زنگ بزنند و یه روز بیاند .

من نظر خاصی نداشتم .

به مامان گفتم : فکر میکردم اگر اینه ها واقعا خواستگار بودند دیروز که من رو با اون ریخت دیدند ، باید می رفتند و پشت سرشون رو هم نگاه نمی کردند .

مامان جریان رو به بابا گفته بود و بابا به شدت مخالفت کرده بود .

یه مدت بود که بابا اصلا با ازدواج من مخالف بود . دوست نداشت اصلا در مورد ازدواج حرفی زده بشه .

نمیدونم بالاخره بین مامان و بابا چه صحبتی شده بود . ولی بابا گفته بود اگر می خواهند بیایند با توجه به اینکه من نیستم نباید با پسره بیان .

خواهر آقا پسر که اسمش مریم بود زنگ زد و قرار شد که خودش و مادرش آخر هفته بیان .

.      

مشق عشق میکنم . ۹

مادر بزرگم خیلی دوست داشت من عروس برادرش بشم . از اون موقعی هم که به نصیر جواب رد دادم با من کمی سرسنگین شده بود .

بوشهر بودم که نصیر خواست من رو ببینه و یه چیزهایی رو برام توضیح بده . قبول کردم .

من و خاله رفتیم لب دریا . اونجا باهاش قرار گذاشتم .و نخواستم تنها برم .

وقتی دیدمش احساس کردم تغییر کرده و مثل همیشه با دیدنش قلبم به تپش نیافتاد .

یه سلام و احوالپرسی معمولی کردیم .

ازم پرسید : وقتی به من جواب رد دادی ، کسی توی زندگیت بود ؟

و من گفتم : آره ریال ولی نه به عنوان یه دوست پسر یا تفریح .

ازم پرسید : خوب : چرا باهاش ازدواج نکردی تا حالا ؟

گفتم : با هم خیلی متفاوت بودیم و نخواستم .

ازم خواست دوباره بهش فرصت بدم . اصرار زیاد . التماس .

بهش گفتم : نمیتونم بهت یه فرصت دوباره بدم . دوباره روز از نو روزی از نو . دوباره تلف شدن عمر دوتامون .

گفت : خوب بیا روابطمون مثل قبل باشه . مثل همون دوستی ساده .شاید توی همین روابط به این نتیجه رسیدی که من میتونم خوشبختت کنم .

نمیدونستم چی کار کنم .

گفتم : باشه ف ولی روابط مثل بل بدون حرف هی اضافه ف خانوادگی ، مثل دوستی دو تا دوست خوب .

من مطمئن بودم که نظرم در مورد نصیر عوض نمیشه ولی اون هم باید به این نتیجه میرسید و حرفش هم اشتباه نبود .

قرار نبود اتفاق خاصی بایفته .

رفتم شیراز . چون قرار بود روابطمون مثل قبل باشه . هیچ تماسی هم با هم نداشتیم و من خوشحال بودم از اینکه نصیر حرف منو فهمیده .

دفتر چه کنکور اومد و من رشته رو با مشورت مامان و بابا  انتخاب کردم .

دوباره مثل همیشه من و فیروزه مثل هم انتخاب رشته کردیم ولی اسما تصمیم گرفته بود دانشگاه نره و روزگارش رو با محمد میگذروند .

دی ماه بود که دوباره رفتم بوشهر و نصیر رو خونه ی خالم دیدم . ازم از دانشگاه پرسید و گفتم چی انتخاب کردم .

بهم گفت : چرا همیچین رشته ای انتخاب کردی. من دوست ندارم تو این رشته رو بری . بچه های خوبی نداره و کلی حرف های دیگه .

من هم عصبانی شدم و گفتم : اول اینکه من به خودم مربوطه چیکار میکنم . مگه تو چه کاره منی که بذاری یا نذاری؟ بعدش هم همه جا خوب و بد داره مهم خود آدمه و اینکه اطرافیانش چقدر نسبت بهش شناخت داشته باشند .

فهمید که سوتی داده . یادمه توی اسناب کشی خونه ی خاله اینها بود .

هیچی نگفت و سعی کرد از دلم دربیاره و منم گفتم بخشیدم .

فرداش زنگ زد : که با بچه ها همه بریم شام بیرون .

بهش گفتم : ببین نصیر، من جوابم تا وقتی که زنده ام و نفس میکشم به تو منفیه . مثل یه دوست خوب برام هستی و خواهی بود ولی فکر اینکه من یه روزی بشم زنت ر.و از سرت بیرون کن .

....

برگشتم شیراز .

آقاجونم حالش خیلی بد شده بود . خیلی .

پسرهاش به امان خدا ولش کرده بودند . مامانم همه کارهاش رو انجام میداد . بابا هم که کارش شیراز نبود .

مامان دست تنها بود و آب شدن پدرش از یه طرف و زحمتش یه طرف دیگه .

....

با توجه به مریضیه آقاجون ، خونه شرایط خوبی نداشت و من هم روحیه ام داغون بود .

مامان گفت : اگر می خوای برو چند روزی تهران خونه دایی هات  ، تا یک کم روحیه ات عوض شه و بتونی برای کنکور بخونی .

رفتم . دایی های خوبی دارم ، ولی زن هاشون ...

چند روز موندم با زجر .

زود برگشتم . و از اون موقع تا حالا من نرفتم خونه شون بمونم .( حالا هفته دیگه که می خوام برم تهران مجبورم برم خونه دایی کوچیکه ، چون از دستم خیلی ناراحته که سری قبل می خواستم برم هتل. و به خاطر همین هم میخوام کم بمونم )

دوست ندارم در موردشون حرف بزنم ولی زن هاشون تحت هیچ شرایطی مهمون نواز نیستند . یه جوره خاصیند . ظاهرا خیلی خوبند ولی وقتی میری خونشون هویت واقعیشون مشخص میشه .

برگشتم . نمیتونستم خوب درس بخونم .

....

بهمن ماه بود . عید غدیر خاله ها از بوشهر اومدند شیراز که آقاجون رو ببینند .

ولی آقاجونم شب عید ساعت 3 نیمه شب رفت .

جون دادنش رو با چشمای خودم دیدم . توی چشمام زل زده بود . اون موقع احساسدکردم چقدر چشماش خوش رنگه طوسیه طوسی.

رفتنش درد بزرگی داشت برام . یادمه موقعی که نصیر اومده بود و من نمیخواستمش . اقاجونم بهم می گفت : غصه نخور ، اگر نمی خوایش بهش بگو نه . فکر هیچ کس هم نکن. ومن همیشه به طرز فکرش افتخار میکردم .

آقا جون رو توی شهر مادریش به خاک سپردند .

چقدر جاش خالی بود .

مامانم چقدر زجر کشید .

وقتی دید همه زحمت هاش هدر رفته و پدرش نموند . دیدم چقدر برای دختر ته تغاریه خونه از دست دادن پدرش سخته .

مامانم زجر میکشید . آب میشد از غصه نداشتن پدر.

و من از غصه دوری آقاجون و زجر مامان .

....

توی زمستون خواستگاری داشتم که وقتی آقاجونم مریض شد مامان بهشون گفت که الان موقعیت مناسبی نیست برای خواستگاری .

سال شد و عید رفت .

وسط های فروردین 1382 بود

مشق عشق می کنم . ۸

شهرام رو نمی تونستم از ذهنم و قلبم پاک کنم . می دونستم با فیرزوه مرتب تماس میگیره و احوال من رو میپرسه .

خواستگارها زیاد شده بودند . بعضی از فامیل و بعضی ها هم نمیدونم از کجا سر و کله شون پیدا میشد .مامان هم اکثرا به من نمی گفت تا بتونم درسم رو بخونم .

.....

با اسما صبح  زود می رفتیم پارک درس می خوندیم . خیلی حال میداد . هوای خنک و نسیم پاییزی، حالمون رو خوش میکرد .

توی پارک بودند کسانی که پیشنهاد دوستی میدادند ولی نه من اهلش بودم و نه اسما . اصلا ما 3 تا دوست توی خط این چیزها نبودیم ، به جز من که توی زندگیم شهرامی داشتم .

با هم خوش بودیم و از با هم بودن لذت میبردیم .

یه روز که رفته بودیم پارک خانومی اومد و خیلی بی مقدمه آدرس خونه ی ما رو برای خواستگاری از پسرش خواست و من هم ندادم . حالا از اون اصرار و از من انکار.

یکی دوبار بعد از اون هم رفتیم پارک ، ولی چون خیلی شلوغ شده بود و ما هم اذیت میشدیم و نمیتونستیم درس بخونیم ، تصمیم گرفتیم قید پارک رو بزنیم .

یادم میاد حدود یک هفته بعد بود که یه خانوم زنگ زده بود و برای خواستگاری وقت خواسته بود و مامان هم نه گفته بود . خانومه روزی بیست بار زنگ میزد . که دیگه مامان اعصابش داغون شده بود و بالاخره اجازه داد بیان ولی بدون پسرش . اون هم برای اینکه دیگه زنگ نزنند و بتونه دست به سرشون کنه .

وقتی اومدند دیدم همون خانومه است  که توی پارک دیده بودم . فقط مونده بودم من که آدرس و یا شماره بهشون نداده بودم .

که خودش گفت پسرش ما رو تعقیب میکرده و تونسته آدرس رو پیدا کنه و شما ره مون رو هم از همسایه ها گرفته . عکس پسرش رو نشون داد  ومن شناختمش توی پارک دیده بودمش .

یادمه هر وقت می رفنیم پارک می آمد و روبروی میز ما مینشست و زل میزد به ما .

مادرش گفت : اسمش امیده

پسری بسیار زیبا . با چشمای عسلی وحشی .

چهره اش دقیقا یادم بود .

خلاصه اینکه مامان گفت که دخترم رو نمی خوام الان شوهر بدم .

و دوباره از اونه اصرار برای یه وقته دیگه و از مامان من انکار .

چهره امید رو خیلی دوست داشتم .

و پسری با امید به پارک می آمد که اون هم از اسما خوشش اومده بود .

یادم میاد امید چند باری زنگ زد خونمون و خواست با من حرف بزنه که نخواستم . هنوز عشق شهرام توی قلبم بود و یه جور خیانت می دونستم ، با کسی بودن رو .

و نیمدونم مامان چی جوری آب پاکی رو ریخت روی دستشون که بعد از 2 ماه و نیم دست از سرمون برداشتند .

اما محمد و اسما با هم دوست شده بودند و اسما هم عاشق شد .

یه روز اسما و محمد با هم باغ ارم قرار داشتند که من هم با اسما رفتم و دیدم بله امید هم اومده و چقدر روی مخ من کار کرد .

ولی من نمی تونستم . هنوز سرشار از عشق شهرام بودم .

خواستگارهایی که داشتم اکثرا موقعیت های عالی داشتند .

یکیشون نوه همسایه مون بود و اسمش کیارش .

باباش پاساژ طلا داشت و میگفت یکیش رو به نام پسرش میکنه . از لحاظ تحصیلی و خانوادگی هم شرایط عالی داشتند و من باز هم مثل همیشه نمی خواستم و چقدر فیروزه به من فحش داد برای رد کردن این خواستگارها .

اصلا از فکر ازدواج بیرون اومده بودم .

....

آقاجونم (پدر بزرگم ) مریض شده بود و اومده بود  شیراز  برای دکتر .

توی همین اوضاع بود که دوباره سرو کله نصیر پیدا شد .

مشق عشق میکنم . ۷

چند بار تصمیم گرفتم در این باره با شهرام صحبت کنم ، اما نتونستم . دلم نمی خواست از دستش بدم .

شهرام هم خیلی برای رسمی شدنش بهم فشار می آورد .

....

عید که رفته بودیم خونه ی عمه اینها من از اونجا یک بار به شهرام زنگ زدم .

دختر عمه برزگه خودش یه دوست پسر چندین و چند ساله داشت که یواشکی همه باهاش حرف میزد .

یه روز وقتی مریم تلفنش با دوست پسرش تموم شد . ازش اجازه خواستم تا من هم یه تلفن به یکی از دوستام کنم ( چیزی در مورد شهرام نمیودونست و نمی خواستم هم بدونه ) .

به شهرام تلفن زدم و فقط گفتم که تا اخر تعطیلات نمی تونم باهاش تماس بگیرم . تلفن من 3 دقیقه هم طول نکشید . وقتی قطع مردم . مریم ازم پرسید کدوم دوستت بود .

بهش گفتم یکی از همکلاسی هام بود که  برای تعطیلات رفته بودند تهران .

این ماجرا تموم شد .تا اینکه توی تابستون یه رز بابا اومد خونه و از من پرسید تو دوست پسر  داری؟

گفتم : نه .

مامان روی این موضوع حساسیت فوق العلده زیادی داشت . توی هیچ چیزی با ما کار نداشت ولی از نظر مامان دوست پسر داشتن بزرگترین گناهه .

مامان  اومد به من گفت : تو این شماره رو ( شماره موبایل شهرام ) میشناسی ؟

هول شده بودم . داشتم از ترس سکته میکردم .

گفتم : نه .

مامان و بابا رفتند بیرون و 2 ساعت بعد برگشتند .

فهمیدم پرینت تلفن رو گرفتند و توی پرینت پر بود از شماره های شهرام .

ممنوع التلفن شدم . و روزگارم سیاه شد .

ناراحت بودم از اینکه اعتماد خانواده ام از بین رفته و هر چی میگفتم فقط در حد تلفن بوده و ما اصلا همی دیگه رو نمیدیدم باور نمیکردند .

باباتوی این مسائل خیلی از مامان بهتر بود .

یادمه مامان دو ماهی با من حرف نمیزد .

خیلی روزهای سختی بود . با توجه به اینکه کنکوری هم بودم .

فیروزه به شهرام زنگ زده بود و جریان رو گفته بود و گفته بود من تا مدتی نمی تونم بهش تلفن کنم . چون ممکنه دوباره پرینت بگیرند . و شهرام مرتب به فیروزه زنگ میزد و حال من رو میپرسید .

بعد ها فهمیدم که یه روز مریم میره به مامانش میگه : میدونی آفردیته دوست پسر داره ؟ این هم شماره اش .

اون روز که من از خونه عمه به شهرام زنگ زده بودم . یادم رفته بود شماره رو از تلفن پاک کنم و مریم بعد از من میره ردیال میزنه و شماره رو یادداشت میکنه .و با توجه به اینکه شماره هم 912 بوده به این نتیجه میرسه که دوست پسر من تهرانیه .

چند سال بعد مامان وبابا متوجه شدند که اشتباه کردند و به حرف عمه گوش کردند و گذاشتند دخالت بکنه . و فهمیدند که من دروغ نگفته بودم بهشون .

اما من هیچ وقت نبخشیدمشون . و همون موقع وقتی مامان توی گوشم سیلی زد .، دلم خیلی شکست .

چون من کار بدی نکردم . کسی رو دوست داتم که حتی دستش دستم رو لمس نکرده بود ، کسی رو دوست داشتم که وقتی دیدمش خجالت کشیدم زل بزنم تو چشماش و نگاش کنم .

گناهی نکرده بودم که چنین جزایی باید پس میدادم . این جوری باید تنبیه می شدم .

دلم خیلی شکست .

گفتم : خدا من که کار بدی نکردم که این جوری بشه . چرا گذاشتی یکی بپره وسط زندگیم و به خاطر حسادت و یا هر چیز دیگه ای با زندگی من بازی کنه . نفرین نکردم .

اما خدا صدای شکستن قلبم رو شنید و چند ماهه بعد جوری دل عمه و دخترش شکست که نه فقط من ، هیچ کسی باور نمیکرد .

چوب خدا بی صداست .

....

همه فکرم شده بود قبولی کنکور و رفتن به دانشگاه .

مهر ماه بود . فیروزه زنگ زد و بهم گفت که فردا برم خونشون شهرام میخواد زنگ بزنه .

میدونستم فردا 2 ساله میشیم .

اون روز خیلی با شهرام حرف زدیم .

ازم می خواست هر جور که شده باین خواستگاری . ومن بهش گفتم به مامانم بگم تو رو از کجا میشناسم .

اگر روزی مامانم بفهمه تو همونی که من باهاش دوست بودم ، به هیچ وجه قبول نمی کنه .

و قرار شد هر دو به دنبال راه حل باشیم .

ناهار من و اسما خونه فیروزه اینها بودیم .

کلی باهم حرف زدیم .وقتی بهشون گفتم بهتره که من و شهرام از هم جدا شیم .

بهم گفتند : تو میگی ، ولی نمی تونی . بدون شهرام تو میمیری. اون هم قبول نمیکنه .

وقتی از تفاوتهامون  با فیروزه و اسما گفتم ، قبول کردند که به درد هم نمیخوریم . ولی با جداییمون مخالف بودند .

دیگه نیمتونستم درس بخونم . همه اش فکر میکردم و فکر .

تصمیمم رو گرفتم . باید تمومش میکردم . بر خلاف احساسم باید با عقلم می رفتم جلو .

و هنوز هم مهر ماه بود .

با اسما رفتم خونه فیروزه .

کار سختی بود .

پر از بغض بودم . تلفن دستم بود ولی توان شماره گرفتن رو نداشتم . فقط اشک میریختم بیصدا .

اسما هم با من اشک می ریخت .

و فیروزه چشماش پر از غصه بود .

شاید میدیدند شکستنم رو .

ساعت ها گریه کردم . خالی شدم .

دوباره از فیروزه موبایلش رو خواستم .

دستام میلرزید مثل همون روز اولی که می خواستم شماره شهرام رو بگیرم .

صداش رو شنیدم . قلبم به تپش افتاده بود مثل روز اولی که صداش رو شنیدم .

سلام کردم .

قبل از سلام کلی قربون صدقه ام رفت .و جوابم رو داد .

بهش گفتم می خوام جدی باهاش حرف بزنم .

گفت : بالاخره راه حل پیدا کردی ؟

گفتم:آره

خوشحال شد و گفت منتظره بشنوه .

اصلا یادم نیست چی گفتم .

فقط یادم میاد داشتم گریه میکردم و صدای گریه شهرام رو میشنیدم .

صدای گریه ام بلند و بلند تر میشه و صدای هق هق شهرام .

چه روز تلخی بود .

چقدر التماس کرد و چقدر من شکستم .

بهش گفتم نمیشه شهرام . داریم عمرمون رو با هم تلف میکنیم . ما هم دیگه رو دوست داریم . عاشقیم . ولی نمی تونیم با هم زندگی کنیم .

این تفاوت ها نمیذارند ما خوشبخت باشیم .

بهم گفت تغییر میکنه . هر چی من بخوام میشه .

بهشگفتم ولی من تو رو این جوری دوست دارم . وازت نمی خوام تغییر کنی و چون اون موقع خودت نیستی و نمی تونی زندگی راحتی داشته باشی .

تفاوتها رو قبول داشت . اختلاف ها و مثل هم نبودن خانواده ها رو قبول داشت .

اون هم قبول کرد که نمیتونیم خوشبخت باشیم با هم .

ازش خواستم بذاره با یه خاطره خوب از هم جدا شیم نه اینکه یه روز برسه که از هم سیر و خسته شیم . با توجه به اینکه هیچ وقت با هم ازدواج نخواهیم کرد . اگر این دوستی هم زیاد ادامه داشته باشه چون هدفی درش نیست برای دو تامون آزار دهنده میشه .

ازم خواست بذاریم یواش یواش این رابطه تموم بشه .

بهش گفتم شهرم خودمون رو گول نزنیم . ما نمی تونیم یواش یواش از هم دل بکنیم . به خودمون دروغ نگیم .

بعد از این تلفن شاید روزها و یا سالها طول بکشه تا من وتو به نبود هم عادت کنیم .

شهرام آدم منطقی بود و حرف منو خوب می فهمید .

یادم میاد 8 ساعت باهم حرف زدیم و با گریه و اشک این رابطه تموم شد.

از مامانم خواسته بودم بذاره من چند روزی خونه ی اسما باشم .

تمام اون چند روز کار من گریه بود واشک . و فیروزه ای که زنگ میزد و میگفت شهرام بهش زنگ میزنه و ازش می خواد با من صحبت کنه تا این رابطه از سر گرفته شه .

ولی من نمی خواستم بذارم دو تامون با دوست داشتن هم زجر بکشیم . مرگ یک بار شیون هم یک بار .

از اون روزها چیزی نیست بگم . جز آب شدن و غصه خوردن و مرور خاطراتم با شهرام .

مهر ماه بود و دل من هم مثل هوای شیراز گرفته و پاییزی .

دیگه از خونه بیرون نمی رفتم . فقط من بودم و خونهو عکس و نامه شهرام و کتاب های درس .

یادم میاد این شعر شهریار قنبری رو هر دو خیلی دوست داشتیم و روزی که از هم خداحافظی کردیم شهرام این رو با گریه پشت تلفن برای من خوند :

روز پاییزی میلاد تو در یادم هست

روز خاکستری سرد سفر یادت نیست

 نـاله نـاخـوش از شـاخـه جـدامـانـدن مـــن

 در شـب آخــر پــرواز خـطــر یادت نیست

  تلخی فاصـله ها نیـز بـه یـادت مـانـدسـت

نیزه بر باد نشست است و سپر یادت    نیست

  یادت هست یادت نیست یادت هست یادت نیست

  عطش خشـک تـو در دیـگ بیابـان ماسـید

کوزه ای دادمت ای تشنه  مگـریـادت نیست

  تو که خودسوزی هر شب پره را میفهمی

 باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست

  تو به دل ریختـگـان چشـم نـداری بـی دل

 آنچنان غرق غروبـی کـه سحـر یادت نیست

  یادت هست یادت نیست یادت هست یادت نیست

  خواب روزانه اگـر درخـور تعبیـر نـبـود

 پس چرا گشت شبانه در بـه در یادت نیست

  من به خط و خبری از تو قناعـت کـردم

 قاصدک کاش نگـویـی کـه خـبـر یادت نیست  

 یادت هست یادت نیست یادت هست یادت نیست.

این آهنگ رو روی یه سی دی ریخته بودم و همیشه بهش گوش میدادم و صدای شهرام با اون بغضش توی ذهنم تازه میشد .

پ.ن : از روزی که شروع کردم از شهرام نوشتن این آهنگ رو میذاشتم و مینوشتم . مثل الان .

بعد از سالها به خودم اجازه دادم این آهنگ رو گوش کنم .

نمیدونم امروز بار اخرم خواهد بود یا نه .

مشق عشق می کنم .۶

شهرام میدونست که من عاشق شیر موزم .  سه تا شیر موز سفارش داد .

به شهرام گفتم وقت کمی دارم و خیلی نمی تونم بیرون باشم .

گفت : حدس میزدم . ولی اگر میشه عصر هم یه قرار بذاریم که مامانم هم ببینتت .

گفتم : نه ، این جوری درست نیست .

و قبول کرد .

وقتی شیر موز ها رو آوردند .

من آستین مانتوم توی نی گیر کرد و از روسری تا کفشم شیر موزی شد . همه شیر موزها ریخت روم . و چقدر خندیدیم . هیچ وقت این صحنه رو فراموش نمیکنم .

شهرام بهم گفت : دیدی آخر از دیدن من هول کردی . واقعا عاشقی یا.

خیلی باهم صحبت نکردیم . فقط تا تونستیم نگاه و لبخند . چقدر اون ساعت  رو دوست داشتم .

دلم نمی خواست تموم شه .

ولی باید می رفتیم .

شهرام با خانواده اش هم عصر به طرف تهران حرکت کردند .

و من دو روز بعد تونستم باهاش صحبت کنم .

از اینکه چقدر بیشتر از قبل دوستم داره میگفت و اینکه  دیگه مطمئن شده انتخابی به جز من نخواهد  داشت .

و من هم از عشقم میگفتم از دوست داشتنم . از حس سرشار مهرم نسبت بهش.

یادم میاد تا کلی یه من میگفت ( عشق شیر موزیه من ).

....

شهرام برگشت نجف آباد .

و من هم با جدیت تمام شروع کردم به درس خوندن .

دیگه تصمیم گرفته بودم به جز حرف هایی که با شهرام میزنم ، سعی کنم بیشتر بشناسمش .

از آدم های اطرافم میشنیدم که نصیر گفته هنوزم دوستم داره و هیچ وقت نمی تونه کسی رو جایگزینه من کنه و هنوز عکس 3 در 4 من توی همون قاب کوچیک روی میز چوبیش کنار دیواره .

....

روزها میگذشت بدون اتفاق های خاصی .

خواستگارهایی بودند که من به هیچ کدوم اجازه نمیدادم حتی بیان خونه . به جز چند تایی که خیلی گیر بودند و اونها هم توی جلسه اول رد میشدند .

خانواده ام هم تصمیم رو توی این مورد با خودم گذاشته بودند .

....

ولنتاین نزدیک بود و شهرام بهم گفت می خواد برای ولنتاین چیزی بفرسته .

بهش گفتم : من نمیتونم توی خونه چیزی رو نگه دارم . و کلی باهاش کل کل کردم تا قبول کرد فقط یه کارت پستال بفرسته .

آدرس خونه مژگان رو بهش دادم .

هفته بعد وقتی مژگان بهم زنگ زد و گفت یه نامه برات اومده .

از خوشی داشتم بال در می آوردم . بهش گفتم قبل از کلاس میام میگیرمش .

آژانس گرفتم و رفتم . داشتم از هیجان میمیردم . دوست داشتم ببینم چی نوشته تو کارتش . دست خطش چه جوریه . کارته چه شکلیه  و هزلر جور حس و حال تو مغز و قلبم بود .

رسیدم و مژگان نامه رو برام آورد و من سوار آژانس شدم . توی راه پاکت رو باز کردم . یه نامه و یه کارت بود .

کارت رو بیرون آوردم . از اون کارتهای فانتزی بود و توش به انگلیسی نوشته بود برای تو .

نامه و بیرون اوردم بازش کردم ، دیدم یه عکس لای نامه است . چند تا پسر توش بودند که اونی که نزدیک تر بود و واضح تر شهرام بود .

نامه رو باز کردم . دست خط خیلی قشنگی داشت .

نوشته بود که خیلی دلش برام تنگ دشه و برای دیدن دوباره لحظه شماری می کنه . و این شعر فریدون فروغی رو  نوشته بود :

خواهم تو شوی، محبوب دلم
چون نرگس مست، دیوانه ی من
رویت رخ من، سویت ره من
هستی چو بهشت، کاشانه ی من
پروانه من، پروانه من
بی تو چه کنم، مستانه من
آوای تو شد، هم نغمه من
ای لاله من، بردی دل من
پروانه من، پروانه من
بی تو چه کنم، مستانه من
آوای تو شد، هم نغمه من
ای لاله من، بردی دل من

پشت صفحه رو خیلی دوست داشتم

سیاه مشق کرده بود دوستت دارم رو .

چه روز خوبی بود .

بعد از کلاس وقتی رفتم خونه پاکت رو جای امن جاسازی کردم .

فیروزه و اسما خیلی مشتاق بودند چهره شهرام رو ببینند و من عکس رو بردم خونه ی اسما .

اسما به من گفت : وای چقدر شبیه این .... هنرپیشه است .

گفتم : آره ، راست میگی .

خیلی بهش شباهت داره .

یهو یه فکری توی ذهنم جرقه زد .

از اسما خواستم شب رو بیاد خونه ما بخوابه تا فردا باهم بیریم بیرون .

صبح ساعت 8 از خونه زدیم بیرون . اول رفتم گل فروشی ملاصدرا . حدود 30 تا شاخه گل رز در چند رنگ گرفتم و بعد رفتم از این مغازه های فانتزی یه جعبه تلقی به شکل قلب گرفتم و یه سری وسایل دیگه .

برگشتیم خونه اسما اینها و من شاخه های گل ها رو کوتاه کردم و همه رو با سلیقه خاص توی جعبه با پوشال و روبان چیدم و تزیین کردم و یه جعبه مقوایی هم درست کردم  و روش رو باز با روبان تزیین کردم .

با اسمما رفتیم پست قصرالدشت  . از مسئولش خواشتم چون گل ها طبیعی هستند . بسته رو برای من با سریع ترین پست بفرسته .

بهم گفت فردا میرسه . یادم میاد کلی هزینه پستش شد .

بعد با اسما رفتم بازار انقلاب .

مغازه زیراکسی که همیشه کارهامون رو پیش خودش میبردیم .

ازش خواستم عکس شهرام رو برام بزرگ کنه و بهم گفت تا a4 بیشتر عکسم وضوح نداره و من گفتم باشه ، خوبه .

دور تا دور عکس رو با اسما کاغذ چسبوندیم تا بتونیم عکس شهرام رو از بقیه جدا کنیم و دادیم برام  بزرگش کردن. مدل پوستر شده بود.

یادم میاد چقدر قربون صدقه اش رفتم .

عکس رو بردم خونه و نشون مامان دادم .

ازم پرسی کیه ؟

بهش گفتم :.... این پوستره همون هنرپیشه است .

ناراحت بودم از دورغی که به مامان گفته بودم . ولی خوب از یه لحاظ خوب بود . میتونستم عکسش رو توی اتاقم بزنم .

روی تمام عکس سلفون کشیدم مبادا خراب شه . و چبوندمش به در کمدم .

یادمه تموم لحظه ها باهاش حرف میزدم .

....

تا حدودی یه چیزهایی از خصوصیات شهرام توی دستم اومده بود و می دونستم  خیلی تفاوت داریم باهم ولی چون کنکور نزدیک بود نمی خواستم خیلی بهش جدی فکر کنم .

تمام اشکالاتم رو تلفنی از شهرام می پرسیدم و خیلی تشویقم می کرد که حتما کنکور قبول شم .

...

کنکور دادم و قبول نشدم با تمام تلاشی که کرده بودم .

ولی نا امید نشدم . به مامان گفتم من هر جوری شده باید هنر بخونم . هیچ رشته دیگه ای رو دوست ندارم .

....

کم کم به این نتیجه رسیدم که من وشهرام بر خلاف عشقی مه به هم  داریم از لحاظ اخلاقی و اعتقادی و خانوادگی با هم زمین تا آسمون تفاوت داریم .

مرتب براش نامه می فرستادم و اون هم همین طور .

ولی  نمی دونستم چطور باید این مساله رو بهش بگم و خودم هم یه جورایی نمی خواستم قبول کنم که من و شهرام به در هم نمی خوریم .