چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

مشق عشق میکنم . ۷

چند بار تصمیم گرفتم در این باره با شهرام صحبت کنم ، اما نتونستم . دلم نمی خواست از دستش بدم .

شهرام هم خیلی برای رسمی شدنش بهم فشار می آورد .

....

عید که رفته بودیم خونه ی عمه اینها من از اونجا یک بار به شهرام زنگ زدم .

دختر عمه برزگه خودش یه دوست پسر چندین و چند ساله داشت که یواشکی همه باهاش حرف میزد .

یه روز وقتی مریم تلفنش با دوست پسرش تموم شد . ازش اجازه خواستم تا من هم یه تلفن به یکی از دوستام کنم ( چیزی در مورد شهرام نمیودونست و نمی خواستم هم بدونه ) .

به شهرام تلفن زدم و فقط گفتم که تا اخر تعطیلات نمی تونم باهاش تماس بگیرم . تلفن من 3 دقیقه هم طول نکشید . وقتی قطع مردم . مریم ازم پرسید کدوم دوستت بود .

بهش گفتم یکی از همکلاسی هام بود که  برای تعطیلات رفته بودند تهران .

این ماجرا تموم شد .تا اینکه توی تابستون یه رز بابا اومد خونه و از من پرسید تو دوست پسر  داری؟

گفتم : نه .

مامان روی این موضوع حساسیت فوق العلده زیادی داشت . توی هیچ چیزی با ما کار نداشت ولی از نظر مامان دوست پسر داشتن بزرگترین گناهه .

مامان  اومد به من گفت : تو این شماره رو ( شماره موبایل شهرام ) میشناسی ؟

هول شده بودم . داشتم از ترس سکته میکردم .

گفتم : نه .

مامان و بابا رفتند بیرون و 2 ساعت بعد برگشتند .

فهمیدم پرینت تلفن رو گرفتند و توی پرینت پر بود از شماره های شهرام .

ممنوع التلفن شدم . و روزگارم سیاه شد .

ناراحت بودم از اینکه اعتماد خانواده ام از بین رفته و هر چی میگفتم فقط در حد تلفن بوده و ما اصلا همی دیگه رو نمیدیدم باور نمیکردند .

باباتوی این مسائل خیلی از مامان بهتر بود .

یادمه مامان دو ماهی با من حرف نمیزد .

خیلی روزهای سختی بود . با توجه به اینکه کنکوری هم بودم .

فیروزه به شهرام زنگ زده بود و جریان رو گفته بود و گفته بود من تا مدتی نمی تونم بهش تلفن کنم . چون ممکنه دوباره پرینت بگیرند . و شهرام مرتب به فیروزه زنگ میزد و حال من رو میپرسید .

بعد ها فهمیدم که یه روز مریم میره به مامانش میگه : میدونی آفردیته دوست پسر داره ؟ این هم شماره اش .

اون روز که من از خونه عمه به شهرام زنگ زده بودم . یادم رفته بود شماره رو از تلفن پاک کنم و مریم بعد از من میره ردیال میزنه و شماره رو یادداشت میکنه .و با توجه به اینکه شماره هم 912 بوده به این نتیجه میرسه که دوست پسر من تهرانیه .

چند سال بعد مامان وبابا متوجه شدند که اشتباه کردند و به حرف عمه گوش کردند و گذاشتند دخالت بکنه . و فهمیدند که من دروغ نگفته بودم بهشون .

اما من هیچ وقت نبخشیدمشون . و همون موقع وقتی مامان توی گوشم سیلی زد .، دلم خیلی شکست .

چون من کار بدی نکردم . کسی رو دوست داتم که حتی دستش دستم رو لمس نکرده بود ، کسی رو دوست داشتم که وقتی دیدمش خجالت کشیدم زل بزنم تو چشماش و نگاش کنم .

گناهی نکرده بودم که چنین جزایی باید پس میدادم . این جوری باید تنبیه می شدم .

دلم خیلی شکست .

گفتم : خدا من که کار بدی نکردم که این جوری بشه . چرا گذاشتی یکی بپره وسط زندگیم و به خاطر حسادت و یا هر چیز دیگه ای با زندگی من بازی کنه . نفرین نکردم .

اما خدا صدای شکستن قلبم رو شنید و چند ماهه بعد جوری دل عمه و دخترش شکست که نه فقط من ، هیچ کسی باور نمیکرد .

چوب خدا بی صداست .

....

همه فکرم شده بود قبولی کنکور و رفتن به دانشگاه .

مهر ماه بود . فیروزه زنگ زد و بهم گفت که فردا برم خونشون شهرام میخواد زنگ بزنه .

میدونستم فردا 2 ساله میشیم .

اون روز خیلی با شهرام حرف زدیم .

ازم می خواست هر جور که شده باین خواستگاری . ومن بهش گفتم به مامانم بگم تو رو از کجا میشناسم .

اگر روزی مامانم بفهمه تو همونی که من باهاش دوست بودم ، به هیچ وجه قبول نمی کنه .

و قرار شد هر دو به دنبال راه حل باشیم .

ناهار من و اسما خونه فیروزه اینها بودیم .

کلی باهم حرف زدیم .وقتی بهشون گفتم بهتره که من و شهرام از هم جدا شیم .

بهم گفتند : تو میگی ، ولی نمی تونی . بدون شهرام تو میمیری. اون هم قبول نمیکنه .

وقتی از تفاوتهامون  با فیروزه و اسما گفتم ، قبول کردند که به درد هم نمیخوریم . ولی با جداییمون مخالف بودند .

دیگه نیمتونستم درس بخونم . همه اش فکر میکردم و فکر .

تصمیمم رو گرفتم . باید تمومش میکردم . بر خلاف احساسم باید با عقلم می رفتم جلو .

و هنوز هم مهر ماه بود .

با اسما رفتم خونه فیروزه .

کار سختی بود .

پر از بغض بودم . تلفن دستم بود ولی توان شماره گرفتن رو نداشتم . فقط اشک میریختم بیصدا .

اسما هم با من اشک می ریخت .

و فیروزه چشماش پر از غصه بود .

شاید میدیدند شکستنم رو .

ساعت ها گریه کردم . خالی شدم .

دوباره از فیروزه موبایلش رو خواستم .

دستام میلرزید مثل همون روز اولی که می خواستم شماره شهرام رو بگیرم .

صداش رو شنیدم . قلبم به تپش افتاده بود مثل روز اولی که صداش رو شنیدم .

سلام کردم .

قبل از سلام کلی قربون صدقه ام رفت .و جوابم رو داد .

بهش گفتم می خوام جدی باهاش حرف بزنم .

گفت : بالاخره راه حل پیدا کردی ؟

گفتم:آره

خوشحال شد و گفت منتظره بشنوه .

اصلا یادم نیست چی گفتم .

فقط یادم میاد داشتم گریه میکردم و صدای گریه شهرام رو میشنیدم .

صدای گریه ام بلند و بلند تر میشه و صدای هق هق شهرام .

چه روز تلخی بود .

چقدر التماس کرد و چقدر من شکستم .

بهش گفتم نمیشه شهرام . داریم عمرمون رو با هم تلف میکنیم . ما هم دیگه رو دوست داریم . عاشقیم . ولی نمی تونیم با هم زندگی کنیم .

این تفاوت ها نمیذارند ما خوشبخت باشیم .

بهم گفت تغییر میکنه . هر چی من بخوام میشه .

بهشگفتم ولی من تو رو این جوری دوست دارم . وازت نمی خوام تغییر کنی و چون اون موقع خودت نیستی و نمی تونی زندگی راحتی داشته باشی .

تفاوتها رو قبول داشت . اختلاف ها و مثل هم نبودن خانواده ها رو قبول داشت .

اون هم قبول کرد که نمیتونیم خوشبخت باشیم با هم .

ازش خواستم بذاره با یه خاطره خوب از هم جدا شیم نه اینکه یه روز برسه که از هم سیر و خسته شیم . با توجه به اینکه هیچ وقت با هم ازدواج نخواهیم کرد . اگر این دوستی هم زیاد ادامه داشته باشه چون هدفی درش نیست برای دو تامون آزار دهنده میشه .

ازم خواست بذاریم یواش یواش این رابطه تموم بشه .

بهش گفتم شهرم خودمون رو گول نزنیم . ما نمی تونیم یواش یواش از هم دل بکنیم . به خودمون دروغ نگیم .

بعد از این تلفن شاید روزها و یا سالها طول بکشه تا من وتو به نبود هم عادت کنیم .

شهرام آدم منطقی بود و حرف منو خوب می فهمید .

یادم میاد 8 ساعت باهم حرف زدیم و با گریه و اشک این رابطه تموم شد.

از مامانم خواسته بودم بذاره من چند روزی خونه ی اسما باشم .

تمام اون چند روز کار من گریه بود واشک . و فیروزه ای که زنگ میزد و میگفت شهرام بهش زنگ میزنه و ازش می خواد با من صحبت کنه تا این رابطه از سر گرفته شه .

ولی من نمی خواستم بذارم دو تامون با دوست داشتن هم زجر بکشیم . مرگ یک بار شیون هم یک بار .

از اون روزها چیزی نیست بگم . جز آب شدن و غصه خوردن و مرور خاطراتم با شهرام .

مهر ماه بود و دل من هم مثل هوای شیراز گرفته و پاییزی .

دیگه از خونه بیرون نمی رفتم . فقط من بودم و خونهو عکس و نامه شهرام و کتاب های درس .

یادم میاد این شعر شهریار قنبری رو هر دو خیلی دوست داشتیم و روزی که از هم خداحافظی کردیم شهرام این رو با گریه پشت تلفن برای من خوند :

روز پاییزی میلاد تو در یادم هست

روز خاکستری سرد سفر یادت نیست

 نـاله نـاخـوش از شـاخـه جـدامـانـدن مـــن

 در شـب آخــر پــرواز خـطــر یادت نیست

  تلخی فاصـله ها نیـز بـه یـادت مـانـدسـت

نیزه بر باد نشست است و سپر یادت    نیست

  یادت هست یادت نیست یادت هست یادت نیست

  عطش خشـک تـو در دیـگ بیابـان ماسـید

کوزه ای دادمت ای تشنه  مگـریـادت نیست

  تو که خودسوزی هر شب پره را میفهمی

 باورم نیست که مرگ بال و پر یادت نیست

  تو به دل ریختـگـان چشـم نـداری بـی دل

 آنچنان غرق غروبـی کـه سحـر یادت نیست

  یادت هست یادت نیست یادت هست یادت نیست

  خواب روزانه اگـر درخـور تعبیـر نـبـود

 پس چرا گشت شبانه در بـه در یادت نیست

  من به خط و خبری از تو قناعـت کـردم

 قاصدک کاش نگـویـی کـه خـبـر یادت نیست  

 یادت هست یادت نیست یادت هست یادت نیست.

این آهنگ رو روی یه سی دی ریخته بودم و همیشه بهش گوش میدادم و صدای شهرام با اون بغضش توی ذهنم تازه میشد .

پ.ن : از روزی که شروع کردم از شهرام نوشتن این آهنگ رو میذاشتم و مینوشتم . مثل الان .

بعد از سالها به خودم اجازه دادم این آهنگ رو گوش کنم .

نمیدونم امروز بار اخرم خواهد بود یا نه .

نظرات 5 + ارسال نظر
سید حسین یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 12:29 ب.ظ http://avareyetanha.blogsky.com

خیلی خوب مینویسی .بهت تبریک میگم پیش ما هم بیا.

آزاده نیلی یکشنبه 3 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 07:05 ب.ظ http://nillgoonn.wordpress.com

من هم تجربه وحشتناک تنبیه به خاطر گناه نکرده رو داشتم
کاری هم از دستم برنمی اومد، خیلی دردناکه، می فهمم.

[ بدون نام ] دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 07:49 ق.ظ

نمیدونم شاید این اومدنهای هر روزه من اینجا واسه اینه که عشق منم اسمش شهرامه...
منو میشناسی فقط نخواستم تو این پست اسممو بنویسم

پاییز برگ ریزان دوشنبه 4 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:24 ق.ظ http://azi.blogsky.com

سلام عزیزم
نمیدونم باید چی بگم فقط میخونم و متاثر میشم...

یااو چهارشنبه 6 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:35 ق.ظ http://WWW.YAOO.IR

به نام خدا
معرفی یک ترفند با ویندوز XP
تبدیل متن به گفتار با استفاده از یک فایل NOTEPAD
احتمالا شما تاکنون با استفاده از SPEECH ویندوز متن خود را به گفتار تبدیل کرده اید.
شما باید دستورات زیر را در NOTEPAD ویندوز بنویسید و آن را با پسوند VBS ذخیره کنید.
Dim msg, sapi
msg=InputBox("Matneh khod ra vared namaeed! www.Tarfandestan.com","Sokhangoo")
Set sapi=CreateObject("sapi.spvoice")
sapi.Speak msg
با دابل کلیک روی آن پنجره ای باز میشود و شما باید متن مورد خود را وارد کنید تا کامپیوتر متن مورد نظر شما را بخواند.
لازم به ذکر است که اینکار طبعأ تنها بر روی حروف انگلیسی امکان پذیر است
لطفا در صورت تمایل سایت ما را با نام
" پایگاه اطلاع رسانی ایرانیان "
در سایت خود درج کنید.
در ضمن برای افزایش بازدید خود نام در خواستی خود را به ما ارسال کنید
تا ما نیز پس از بررسی سایت شما را درج کنیم
WWW.YAOO.IR

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد