چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

مشق عشق میکنم. ۱۰

هنوز غصه دوری آقاجون با ما بود .

یه روز عصر که مامان خونه نبود و من و بابا و پسر عمه خونه بودیم . زنگ در زدند و پسر عمه رفت در رو باز کرد و اومد بهم گفت که دو تا خانوم با مامانت کار داشتند و وقتی گفتم که زنداییم خونه نیست . گفتند خوب به دختر بزرگش بگید بیاد دم در .

یادم میاد داشتم جارو میکشیدم و خونه رو مرتب میکردم با موهای ژولی پولی و لباس نامرتب چادری رو انداختم رو سرم و رفتم در پارکینگ .

دو تا خانوم بودند . یکی خانمی میان سال و دیگری دختری جوان و زیبا .

ازم پرسیدند : مادرت خونه نیست ؟

گفتم : نه ، شما ؟

گفتند : شما دختر بزرگه هستید ؟

گفتم : بله ...

خانم میان سال نگاهی از سر تحسین به من کرد و گفت : خوب دوباره مزاح میشیم و خداحافظی کردند.

من هیچی دستگیرم نشد . اما وقتی رفتم داخل پسر عمه یه جوری بهم فهموند که فکر میکنه خواستگار بودند .

فردا صبح بود که زنگ در رو زدند و مامان رفت در رو باز کرد و بعد از چند دقیقه برگشت .

گفت : همون خانمی که دیروز گفته بودی ، دم در بود ، ولی فقط یه خانم جوون .

و گفته ما توی خایبون شما میشینیم و دختر شما رو چند بار دیدیم و می خواهیم برای برادرمون بیایم خواستگاری. و آدرس خونه ی خودشون و مادرشون رو هم داده بود . و مامانم گفته بود که من بابام نیست و نمیتونه تا اون نباشه اجازه خواستگاری بده . اما دجتر خانم اصرار کرده بود مه فقط اجازه بده خودش و مادرش یک بار بیان خونه ی ما و شرایط برادرش رو بگند . اون وقت اگر ما خواشتیم اجازه خواستگاری بدیم . و قرار شده بود پس فردا زنگ بزنند و یه روز بیاند .

من نظر خاصی نداشتم .

به مامان گفتم : فکر میکردم اگر اینه ها واقعا خواستگار بودند دیروز که من رو با اون ریخت دیدند ، باید می رفتند و پشت سرشون رو هم نگاه نمی کردند .

مامان جریان رو به بابا گفته بود و بابا به شدت مخالفت کرده بود .

یه مدت بود که بابا اصلا با ازدواج من مخالف بود . دوست نداشت اصلا در مورد ازدواج حرفی زده بشه .

نمیدونم بالاخره بین مامان و بابا چه صحبتی شده بود . ولی بابا گفته بود اگر می خواهند بیایند با توجه به اینکه من نیستم نباید با پسره بیان .

خواهر آقا پسر که اسمش مریم بود زنگ زد و قرار شد که خودش و مادرش آخر هفته بیان .

.      

نظرات 3 + ارسال نظر
سیاوش شنبه 16 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 12:24 ب.ظ http://tanbooremast.blogsky.com

مشقعشق سخته.
برقرار باشید

آزاده نیلی شنبه 16 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 01:22 ب.ظ http://nillgoonn.wordpress.com

الهی قربونت برم رسیدن به خیر خانم خونه
یک کم خستگی در کن عزیز دلم، خونه هم جمع و جور میشه.
من منتظرم خانمی

سعید دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 02:42 ب.ظ http://bazar24.blogsky.com

سلام دوست عزیز . برای آگاهی در مورد کلاهبرداری بزرگی که در کمین همه وبلاگ نویسهای ایرانی قرار دارد...به وبلاگ من سر بزن و مطالب را کامل با شواهد ارائه شده بخوان..حتما به دوستانت هم بگو تا کلاه بر سرشان نرود ...بر سر ما که رفت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد