چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

مشق عشق می کنم .۲

من عاشق شده بودم به همین سادگی .

هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم اولین دوست داشتنم این جوری باشه .

در مورد شهرام می دونستم که تهرانیه،اما به خاطر شغل پدرش سالهاست که بندر عباس زندگی میکنند و تابستون ها رو به تهران میرند .

دانشجوی سال اول مهندسی الکترونیک نجف آباد بود و به خاطر همین شاهین شهر خونه خاله اش ساکن بود .

همین قدر میدونستم .

روزها میگذشتند و من  هر وقت که میتونستم و فرصت پیش می آمد بدو بدو می رفتم سراغ تلفن و شماره می گرفتم .

خیلی نمی تونستم باهاش صحبت کنم . خیلی فرصتش رو نداشتم .

نصیر کماکان سه شنبه ها زنگ میزد و پر از شور و عشق بود و من ...

یه روز مامان نصیر زنگ زد و گفت : تو ترجیح میدی سربازی نصیر رو بخریم یا اینکه بره سربازی .

من نمی دونستم چی بگم . اخه من که هنوز جوابی نداده بودم که توی همه چیز از من نظر می خواستند .

گفتم : برای من فرقی نمیکنه . اما خوب وقتی پسرها برند سربازی خیلی بهتره .

گفت : پس خودت بهش میگی . ما هر چی میگیم قبول نمیکنه .

من هم قبول کردم .

به نصیر گفتم و ازش خواهش کردم به خاطر خانواده اش هم که شده بره سربازی . گفتم : نه اینکه نخوان پول خرید سربازیت رو بدند ؛ برای شخصیتت خیلی بهتره .

گفت : تو هم این رو می خوای ؟

گفتم : خوب من در کل ترجیح می دم پسرها برند سربازی.

قبول کرد .

خیلی سخت درس می خوندم برای کنکور . اما ذهنم پر از فکر بود . ذهنم پر از عشق بود .

اواخر آبان ماه بود .

دیگه خسته بودم از شرایطم .

دیگه حتی اون احساس خوب رو هم نسبت به نصیر نداشتم .

از با شهرام بودن هم احساس بدی داشتم .

همه اش نگران مامان و بابا بودم .اگر می فهمیدند هیچ وقت من رو نمی بخشیدند .

به شهرام زنگ زدم و گفتم : دیگه نمی خوام رابطه ای باشه . خسته شدم .

و بعد هم ماجرای نصیر رو بهش گفتم .

شوکه شد .

گفت : تو یکی دیگه رو دوست داری ؟ به خاطر همین نمی خوای با من باشی .

هر چی قسم و آیه آوردم که نه این جوری نیست و من اصلا نصیر رو دوست ندارم . باور نمی کرد . می گفت : اگر دوستش نداری بهش بگو . بگو نمی خوایش . باید فقط مال من باشی .

من از همه تو ، فقط صدات رو دارم . نمی خوام اون رو هم با کسی تقسیم کنی .

و من گفتم : به این راحتی هم که تو فکر میکنی نیست . نمی تونم به همین راحتی بگم نمی خوام .

و گفتم : دیگه نمی تونم با تو باشم . از اینکه خانواده ام بفهمند می ترسم .

خداحافظی  کردم .

وای خدای من چه روزهای سختی بود .

آره 30 آبان 1379 بود .

تصمیم سختی گرفته بودم . قلب و روح من به اون شخصیت و به اون صدا وابسته شده بود .

ولی چاره ای نداشتم .

روزهایی پر از عذاب رو پشت سر  میگذاشتم .

سه شنبه ها می یومدند و من مجبور بودم با نصیر صحبت کنم .

دومین سه شنبه بعد از 30 آبان بود .

وقتی داشت باهام صحبت می کرد احساس خیلی بدی داشت بهم دست میداد . یه جورایی مثل حس حالت تهوع .

خیلی زود خداحافظی کردم .

تحملش رو نداشتم . دیگه ازش بدم می یومد . از شنیدن صداش  چندشم می شد .

توی همه این روزها تلفن زنگ می خورد و با نشننیدن صدای من قطع می کرد .

و مامان ناراحت از اینکه این مزاحم لال اعصابش رو خورد کرده . اما من خوب می دونستم اون مزاحم لال نیست .

اون منتظر شنیدن صدای منه .

روزهای پر از اشک و آه .

و دوباره یه تصمیم گرفتم که شاید خیلی سخت تر بود .

به مامان گفتم می خوام باهاش حرف بزنم .

مامان نشست و گفت : بگو مامان ، گوش می کنم .

من : مامان نمیدونم چه جوری بگم . اما من نصیر رو دوست ندارم . ازش بدم میاد . صداش ، لحن حرف زدنش چندش آوره .و خلاصه کلی دلیل که من نصیر رو نمی خوام .

مامان خیلی ناراحت شد .

گفت : من باید این ها رو از اول می گفتم و تو فرصت یک ساله خواستی . چه جوری توی یک ماه این قدر نظرت عوض شده ؟

چرا از اول بهتر فکر نکردی؟

...

چی می تونستم بگم به مامان . بگم عاشق شدم ؟ بگم دارم از عشق یکی دیگه میسوزم ؟

اگه ازم بپرسه خوب این بابا کیه ؟ بگم چی ؟

بگم نمیدونم فقط صداش رو شنیدم ؟

...

مامان گفت : این هفته که زنگ زد من از اون طرف گوشی رو بر میدارم ببینم مگه چه طوری حرف می زنه که چندش آوره .

من هم قبول کردم .

...

دلم برای شهرام و صداش یک ذره شده بود .

به سختی درس می خوندم . برام قبول شدن توی کنکور خیلی مهم بود .

روزهام رو با دوستام توی مدرسه مس گذروندم و شبها رو خودم رو به شدت با درس مشغول می کردم .

ولی توی تمامی ثانیه ها شهرام توی فکر و ذهنم بود .

از خودم می پرسیدم این چه عشقیه آخه ؟ من که اینو ندیدم ، من که باهاش نبودم ، من که هیچی ازش نمی دونم ، پس چرا از نبودنش توی زندگیم اینقدر دارم میسوزم ؟

تلفنی که زنگ می خورد و با نشنیدن صدای من قطع می کرد همچنان ادامه داشت و من میدونستم اون هم از نبود من ناراحته .

...

سه شنبه شد و نصیر سر ساعت زنگ زد .

من گوشی رو برداشتم و مامان هم از اون طرف گوشی رو برداشت .

در کل خیلی باهم صحبت نمی کردیم .

وقتی تلفن رو قطع کردم . نظر مامان رو خواستم . مامان گفت : تو خیلی حساسی . به نظر من که صداش جور خاصی نبود .با اینکه من مخالف این کارتم ولی هر چی که خودت می دونی.

و من گفتم : نمی خوام . اصلا نمی خوام .

مامان گفت : پس بهش بگو .

گفتم: آخر هفته خودم زنگ میزنم و بهش می گم .

خوشحال بودم . میتونستم هفته آینده با خیال راحت به شهرام زنگ بزنم و بگم من هستم تا آخرش با تو.

مامان به خاله ها گفته بود که آفردیته پشیمون شده . و خاله ها و شوهر خاله ها همه اش زنگ میزدند و می گفتند که اشتباه نکن . به خودتون بیشتر فرصت بده . نصیر پسر خوبه ، دوستت داره ، خانواده خوبه داره ، عجولانه تصمیم نگیر ، بیشتر فکر کن .ولی من حرفم همون یک کلمه بود : نه

همه این حرف ها رو قبول داشتم . نصیر خوب بود با خانواده ای بسیار خوب .

اما دل من که این چیزها سرش نمی شد .

توی دلم عروسی بود .

چقدر دلم برای شهرام تنگ شده بود .

به همین تلفن هایی که زنگ می خورد و قطع می کرد دل خوش بودم . این نشون می داد اون هم هنوز دلش با منه و کسی جای من رو نگرفته .

پنج شنه غروب بود که تصمیم گرفتم به نصیر زنگ بزنم و بهش بگم که نمی خوام .

نظرات 3 + ارسال نظر
سپیده سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 03:38 ب.ظ

وای خودمو که جای تو میگذارم میبینم چقدر وحشتناکه
چقدر سختی کشیدی...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 04:31 ب.ظ

چه روزهای سخت و دلگیری، خیلی خوشحالم که ختم به خیر شدن .

sara چهارشنبه 15 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 08:05 ق.ظ http://sara7sarekhat.blogfa.com/

salam...ziba bood...mer30...mamnoon ke sar zadi...bazam biya...bye!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد