من عاشق شده بودم به همین سادگی .
هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم اولین دوست داشتنم این جوری باشه .
در مورد شهرام می دونستم که تهرانیه،اما به خاطر شغل پدرش سالهاست که بندر عباس زندگی میکنند و تابستون ها رو به تهران میرند .
دانشجوی سال اول مهندسی الکترونیک نجف آباد بود و به خاطر همین شاهین شهر خونه خاله اش ساکن بود .
همین قدر میدونستم .
روزها میگذشتند و من هر وقت که میتونستم و فرصت پیش می آمد بدو بدو می رفتم سراغ تلفن و شماره می گرفتم .
خیلی نمی تونستم باهاش صحبت کنم . خیلی فرصتش رو نداشتم .
نصیر کماکان سه شنبه ها زنگ میزد و پر از شور و عشق بود و من ...
یه روز مامان نصیر زنگ زد و گفت : تو ترجیح میدی سربازی نصیر رو بخریم یا اینکه بره سربازی .
من نمی دونستم چی بگم . اخه من که هنوز جوابی نداده بودم که توی همه چیز از من نظر می خواستند .
گفتم : برای من فرقی نمیکنه . اما خوب وقتی پسرها برند سربازی خیلی بهتره .
گفت : پس خودت بهش میگی . ما هر چی میگیم قبول نمیکنه .
من هم قبول کردم .
به نصیر گفتم و ازش خواهش کردم به خاطر خانواده اش هم که شده بره سربازی . گفتم : نه اینکه نخوان پول خرید سربازیت رو بدند ؛ برای شخصیتت خیلی بهتره .
گفت : تو هم این رو می خوای ؟
گفتم : خوب من در کل ترجیح می دم پسرها برند سربازی.
قبول کرد .
خیلی سخت درس می خوندم برای کنکور . اما ذهنم پر از فکر بود . ذهنم پر از عشق بود .
اواخر آبان ماه بود .
دیگه خسته بودم از شرایطم .
دیگه حتی اون احساس خوب رو هم نسبت به نصیر نداشتم .
از با شهرام بودن هم احساس بدی داشتم .
همه اش نگران مامان و بابا بودم .اگر می فهمیدند هیچ وقت من رو نمی بخشیدند .
به شهرام زنگ زدم و گفتم : دیگه نمی خوام رابطه ای باشه . خسته شدم .
و بعد هم ماجرای نصیر رو بهش گفتم .
شوکه شد .
گفت : تو یکی دیگه رو دوست داری ؟ به خاطر همین نمی خوای با من باشی .
هر چی قسم و آیه آوردم که نه این جوری نیست و من اصلا نصیر رو دوست ندارم . باور نمی کرد . می گفت : اگر دوستش نداری بهش بگو . بگو نمی خوایش . باید فقط مال من باشی .
من از همه تو ، فقط صدات رو دارم . نمی خوام اون رو هم با کسی تقسیم کنی .
و من گفتم : به این راحتی هم که تو فکر میکنی نیست . نمی تونم به همین راحتی بگم نمی خوام .
و گفتم : دیگه نمی تونم با تو باشم . از اینکه خانواده ام بفهمند می ترسم .
خداحافظی کردم .
وای خدای من چه روزهای سختی بود .
آره 30 آبان 1379 بود .
تصمیم سختی گرفته بودم . قلب و روح من به اون شخصیت و به اون صدا وابسته شده بود .
ولی چاره ای نداشتم .
روزهایی پر از عذاب رو پشت سر میگذاشتم .
سه شنبه ها می یومدند و من مجبور بودم با نصیر صحبت کنم .
دومین سه شنبه بعد از 30 آبان بود .
وقتی داشت باهام صحبت می کرد احساس خیلی بدی داشت بهم دست میداد . یه جورایی مثل حس حالت تهوع .
خیلی زود خداحافظی کردم .
تحملش رو نداشتم . دیگه ازش بدم می یومد . از شنیدن صداش چندشم می شد .
توی همه این روزها تلفن زنگ می خورد و با نشننیدن صدای من قطع می کرد .
و مامان ناراحت از اینکه این مزاحم لال اعصابش رو خورد کرده . اما من خوب می دونستم اون مزاحم لال نیست .
اون منتظر شنیدن صدای منه .
روزهای پر از اشک و آه .
و دوباره یه تصمیم گرفتم که شاید خیلی سخت تر بود .
به مامان گفتم می خوام باهاش حرف بزنم .
مامان نشست و گفت : بگو مامان ، گوش می کنم .
من : مامان نمیدونم چه جوری بگم . اما من نصیر رو دوست ندارم . ازش بدم میاد . صداش ، لحن حرف زدنش چندش آوره .و خلاصه کلی دلیل که من نصیر رو نمی خوام .
مامان خیلی ناراحت شد .
گفت : من باید این ها رو از اول می گفتم و تو فرصت یک ساله خواستی . چه جوری توی یک ماه این قدر نظرت عوض شده ؟
چرا از اول بهتر فکر نکردی؟
...
چی می تونستم بگم به مامان . بگم عاشق شدم ؟ بگم دارم از عشق یکی دیگه میسوزم ؟
اگه ازم بپرسه خوب این بابا کیه ؟ بگم چی ؟
بگم نمیدونم فقط صداش رو شنیدم ؟
...
مامان گفت : این هفته که زنگ زد من از اون طرف گوشی رو بر میدارم ببینم مگه چه طوری حرف می زنه که چندش آوره .
من هم قبول کردم .
...
دلم برای شهرام و صداش یک ذره شده بود .
به سختی درس می خوندم . برام قبول شدن توی کنکور خیلی مهم بود .
روزهام رو با دوستام توی مدرسه مس گذروندم و شبها رو خودم رو به شدت با درس مشغول می کردم .
ولی توی تمامی ثانیه ها شهرام توی فکر و ذهنم بود .
از خودم می پرسیدم این چه عشقیه آخه ؟ من که اینو ندیدم ، من که باهاش نبودم ، من که هیچی ازش نمی دونم ، پس چرا از نبودنش توی زندگیم اینقدر دارم میسوزم ؟
تلفنی که زنگ می خورد و با نشنیدن صدای من قطع می کرد همچنان ادامه داشت و من میدونستم اون هم از نبود من ناراحته .
...
سه شنبه شد و نصیر سر ساعت زنگ زد .
من گوشی رو برداشتم و مامان هم از اون طرف گوشی رو برداشت .
در کل خیلی باهم صحبت نمی کردیم .
وقتی تلفن رو قطع کردم . نظر مامان رو خواستم . مامان گفت : تو خیلی حساسی . به نظر من که صداش جور خاصی نبود .با اینکه من مخالف این کارتم ولی هر چی که خودت می دونی.
و من گفتم : نمی خوام . اصلا نمی خوام .
مامان گفت : پس بهش بگو .
گفتم: آخر هفته خودم زنگ میزنم و بهش می گم .
خوشحال بودم . میتونستم هفته آینده با خیال راحت به شهرام زنگ بزنم و بگم من هستم تا آخرش با تو.
مامان به خاله ها گفته بود که آفردیته پشیمون شده . و خاله ها و شوهر خاله ها همه اش زنگ میزدند و می گفتند که اشتباه نکن . به خودتون بیشتر فرصت بده . نصیر پسر خوبه ، دوستت داره ، خانواده خوبه داره ، عجولانه تصمیم نگیر ، بیشتر فکر کن .ولی من حرفم همون یک کلمه بود : نه
همه این حرف ها رو قبول داشتم . نصیر خوب بود با خانواده ای بسیار خوب .
اما دل من که این چیزها سرش نمی شد .
توی دلم عروسی بود .
چقدر دلم برای شهرام تنگ شده بود .
به همین تلفن هایی که زنگ می خورد و قطع می کرد دل خوش بودم . این نشون می داد اون هم هنوز دلش با منه و کسی جای من رو نگرفته .
پنج شنه غروب بود که تصمیم گرفتم به نصیر زنگ بزنم و بهش بگم که نمی خوام .
وای خودمو که جای تو میگذارم میبینم چقدر وحشتناکه
چقدر سختی کشیدی...
چه روزهای سخت و دلگیری، خیلی خوشحالم که ختم به خیر شدن .
salam...ziba bood...mer30...mamnoon ke sar zadi...bazam biya...bye!