چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

مشق عشق میکنم . ۹

مادر بزرگم خیلی دوست داشت من عروس برادرش بشم . از اون موقعی هم که به نصیر جواب رد دادم با من کمی سرسنگین شده بود .

بوشهر بودم که نصیر خواست من رو ببینه و یه چیزهایی رو برام توضیح بده . قبول کردم .

من و خاله رفتیم لب دریا . اونجا باهاش قرار گذاشتم .و نخواستم تنها برم .

وقتی دیدمش احساس کردم تغییر کرده و مثل همیشه با دیدنش قلبم به تپش نیافتاد .

یه سلام و احوالپرسی معمولی کردیم .

ازم پرسید : وقتی به من جواب رد دادی ، کسی توی زندگیت بود ؟

و من گفتم : آره ریال ولی نه به عنوان یه دوست پسر یا تفریح .

ازم پرسید : خوب : چرا باهاش ازدواج نکردی تا حالا ؟

گفتم : با هم خیلی متفاوت بودیم و نخواستم .

ازم خواست دوباره بهش فرصت بدم . اصرار زیاد . التماس .

بهش گفتم : نمیتونم بهت یه فرصت دوباره بدم . دوباره روز از نو روزی از نو . دوباره تلف شدن عمر دوتامون .

گفت : خوب بیا روابطمون مثل قبل باشه . مثل همون دوستی ساده .شاید توی همین روابط به این نتیجه رسیدی که من میتونم خوشبختت کنم .

نمیدونستم چی کار کنم .

گفتم : باشه ف ولی روابط مثل بل بدون حرف هی اضافه ف خانوادگی ، مثل دوستی دو تا دوست خوب .

من مطمئن بودم که نظرم در مورد نصیر عوض نمیشه ولی اون هم باید به این نتیجه میرسید و حرفش هم اشتباه نبود .

قرار نبود اتفاق خاصی بایفته .

رفتم شیراز . چون قرار بود روابطمون مثل قبل باشه . هیچ تماسی هم با هم نداشتیم و من خوشحال بودم از اینکه نصیر حرف منو فهمیده .

دفتر چه کنکور اومد و من رشته رو با مشورت مامان و بابا  انتخاب کردم .

دوباره مثل همیشه من و فیروزه مثل هم انتخاب رشته کردیم ولی اسما تصمیم گرفته بود دانشگاه نره و روزگارش رو با محمد میگذروند .

دی ماه بود که دوباره رفتم بوشهر و نصیر رو خونه ی خالم دیدم . ازم از دانشگاه پرسید و گفتم چی انتخاب کردم .

بهم گفت : چرا همیچین رشته ای انتخاب کردی. من دوست ندارم تو این رشته رو بری . بچه های خوبی نداره و کلی حرف های دیگه .

من هم عصبانی شدم و گفتم : اول اینکه من به خودم مربوطه چیکار میکنم . مگه تو چه کاره منی که بذاری یا نذاری؟ بعدش هم همه جا خوب و بد داره مهم خود آدمه و اینکه اطرافیانش چقدر نسبت بهش شناخت داشته باشند .

فهمید که سوتی داده . یادمه توی اسناب کشی خونه ی خاله اینها بود .

هیچی نگفت و سعی کرد از دلم دربیاره و منم گفتم بخشیدم .

فرداش زنگ زد : که با بچه ها همه بریم شام بیرون .

بهش گفتم : ببین نصیر، من جوابم تا وقتی که زنده ام و نفس میکشم به تو منفیه . مثل یه دوست خوب برام هستی و خواهی بود ولی فکر اینکه من یه روزی بشم زنت ر.و از سرت بیرون کن .

....

برگشتم شیراز .

آقاجونم حالش خیلی بد شده بود . خیلی .

پسرهاش به امان خدا ولش کرده بودند . مامانم همه کارهاش رو انجام میداد . بابا هم که کارش شیراز نبود .

مامان دست تنها بود و آب شدن پدرش از یه طرف و زحمتش یه طرف دیگه .

....

با توجه به مریضیه آقاجون ، خونه شرایط خوبی نداشت و من هم روحیه ام داغون بود .

مامان گفت : اگر می خوای برو چند روزی تهران خونه دایی هات  ، تا یک کم روحیه ات عوض شه و بتونی برای کنکور بخونی .

رفتم . دایی های خوبی دارم ، ولی زن هاشون ...

چند روز موندم با زجر .

زود برگشتم . و از اون موقع تا حالا من نرفتم خونه شون بمونم .( حالا هفته دیگه که می خوام برم تهران مجبورم برم خونه دایی کوچیکه ، چون از دستم خیلی ناراحته که سری قبل می خواستم برم هتل. و به خاطر همین هم میخوام کم بمونم )

دوست ندارم در موردشون حرف بزنم ولی زن هاشون تحت هیچ شرایطی مهمون نواز نیستند . یه جوره خاصیند . ظاهرا خیلی خوبند ولی وقتی میری خونشون هویت واقعیشون مشخص میشه .

برگشتم . نمیتونستم خوب درس بخونم .

....

بهمن ماه بود . عید غدیر خاله ها از بوشهر اومدند شیراز که آقاجون رو ببینند .

ولی آقاجونم شب عید ساعت 3 نیمه شب رفت .

جون دادنش رو با چشمای خودم دیدم . توی چشمام زل زده بود . اون موقع احساسدکردم چقدر چشماش خوش رنگه طوسیه طوسی.

رفتنش درد بزرگی داشت برام . یادمه موقعی که نصیر اومده بود و من نمیخواستمش . اقاجونم بهم می گفت : غصه نخور ، اگر نمی خوایش بهش بگو نه . فکر هیچ کس هم نکن. ومن همیشه به طرز فکرش افتخار میکردم .

آقا جون رو توی شهر مادریش به خاک سپردند .

چقدر جاش خالی بود .

مامانم چقدر زجر کشید .

وقتی دید همه زحمت هاش هدر رفته و پدرش نموند . دیدم چقدر برای دختر ته تغاریه خونه از دست دادن پدرش سخته .

مامانم زجر میکشید . آب میشد از غصه نداشتن پدر.

و من از غصه دوری آقاجون و زجر مامان .

....

توی زمستون خواستگاری داشتم که وقتی آقاجونم مریض شد مامان بهشون گفت که الان موقعیت مناسبی نیست برای خواستگاری .

سال شد و عید رفت .

وسط های فروردین 1382 بود

نظرات 7 + ارسال نظر
رامین چهارشنبه 6 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 02:20 ب.ظ http://www.bose-talaeeeee.blogsky.com/

سلام وبلاگ زیبایی داری
اگه وقت کردی به وبلاگ منم سر بزن
فقط نظر یادت نره
اگه تمایل به تبادل لینک یا لوگو داری
من به نام
ورود دخترا اکیدا ممنوع!
لینک کن بعد خبرم کن به چه اسمی لینکت کنم



میدونستی که وبلاگت معدن طلاست؟چرا نمیخوای از وبلاگت علاوه بر تفریحی بودنش استفاده مالی بکنی؟
آیا میدونستی از طریق وبلاگت میتونی درامد ثابت ماهیانه داشته باشی و حتی اگه خودتم نخواستی فعالیت کنی از طریق زیرمجموعه هات که تو سیستم عضو میکنی ماهیانه در آمد ثابت داشته باشی؟اینا اصلا کاری نداره و چند دقیقه بیشتر وقتتو نمیگیره.با گذاشتن بنرهای تبلیغاتی سیستم اکسین ادز به ازای هر کلیک که روی تبلیغاتت بشه تا سقف 70 تومان پورسانت میگیری و به ازای هر نفر که به سایت دعوت کنی مبلغ 100 تومان پورسانت میگیری و به ازای هر کلیک که رو تبلیغات زیر مجموعه هات بشه مبلغ 5 تومان پورسانت میگیری.این عالی نیست؟تازه اگرم نخواستی این فعالیت ها رو بکنی میتونی فقط عضو سایت بشی و از ابزار وبمستر فوق العاده سایت برای زیبایی سایت و افزایش آمار بازدیدهای وبلاگت استفاده کنی.که کاملا رایگانه مثل سیستم تبادل لینک و پیلم نما و خبرنامه . میتونی هر روز خودت 1 بار روی تبلیغات متنی و روی تبلیغات گرافیکی وبلاگت کلیک کنی و پورسانتشو گیری.حالا اگه تصمیم گرفتی تا عضو سایت بشی از طریق لینک زیر میتونی اینکارو بکنی:
http://www.oxinads.com/?a=22415

سپیده چهارشنبه 6 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 03:08 ب.ظ http://www.zekrra.blogfa.com

یه کم عقب مونده بودم ولی رسوندم خودمو
چه روزهای تلخی رو پشت سر گذاشتی .....از روی نوشتنت دردی که اون موقع کشیدی رو میشه درک کرد....منتظر بقیه اش می مونم

آزاده نیلی پنج‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 01:33 ق.ظ http://nillgoonn.wordpress.com

از فوت پدربزرگ خیلی دلم گرفت، تا حالا از خوندن این روزها گریه نکرده بودم، چه روزهای پر از درد و اندوهی
روحشون شاد

پاییز برگ ریزان پنج‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:05 ق.ظ http://azi.blogsky.com

همه ما یک روزهای سختی را میگذرونیم که دیگه نمی خواهیم حتی بهش فکر کنیم
منم درست تو مراسم سال شوهرم ٬پدر بزرگم از غصه سکته کرد و مرد ...
وای خدا جونم چه روزهایی را گذراندم..

پاییز برگ ریزان یکشنبه 10 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 10:00 ق.ظ http://azi.blogsky.com

نیستی دوستم؟!!!!!

پاییز برگ ریزان دوشنبه 11 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 10:30 ق.ظ http://azi.blogsky.com

این سکوت

اکنون

پاسخ سوالات بی شمارم را در خود جای داده!

ای کاش زودتر می فهمیدم
-----------------------------------------------------------------------به روزم

پاییز برگ ریزان پنج‌شنبه 14 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 11:18 ق.ظ

کجایی تو ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد