چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

مشق عشق میکنم .۱۱

خیلی از اون روزهای اول وارد شدن امیر به زندگیم چیزی یادم نیست .

خواهر و مادرش آمدند و رفتند و قرار بعدی شد وقتی که بابا هم باشه .

....

روز خواستگاری رسید.

امیر به همراه پدر و مادر و خواهرش اومده بودند .

مامان هیچ وقت دوست نداشت موقع خواستگاری من توی اتاق قایم شم و بعد منو صدا بزنه و یا چای ببرم .

میگفت مثل مهمونی های همیشگی باش . از اول حضور داشته باش و توی پذیرایی کمکم کن .

آمدند و نشستند و بابا مثل همیشه خشک بود .

....

اصلا بابا با ازدواج من با شیرازی مخالف بود . نا اینکه شیرازی ها بد باشند . ولی دوست نداشت من شیرازی شم . با توجه به اینکه یه خواستگار پر و پا قرص بوشهری هم داشتم که همه شرایطش عالی بود .

من خودم هم خیلی دوست نداشتم با شیرازی وصلت کنم .

اول اینکه من میدونستم جنوبی ها بسیار زن دوستند و لارج .

و خوب شیرازی ها با همه خوبیشون توی این مورد کمی با ما تفاوت داشتند .

و یه سری چیزهای جزییه دیگه .

ولی بابا خیلی مخالف بود از همون روز اول .

....

من روم نمیشد سرم رو بلند کنم تا بتونم چهره امیر رو ببینم . تا وقتی که برای پذیرایی کمک مامان رفتم و میوه رو جلوش گرفتم .

به من نگاه کرد و لبخندی زد و من هم  با لبخندی جواب دادم .

به دلم نشست .

صحبتهای عادی در حد آشنایی دو تا خانواده زده شد و قرار شد مریم خواهر امیر تماس بگیره تا ببینه با میخواهیم قراره بعدی باشه یا نه ؟

 ....

بعد از رفتنشون بابا و مامان  با من صحبت کردند و من هم گفتم تا اینجا خوب بوده من نظرم منفی نیست . خودش و خانواده اش به دلم نشستند ولی خوب هنوز هیچی از هم نمیدونیم . فقط ظاهرها خوب بودند .

مامان همنظرش همین بود ، ولی بابا نه .

من به بابا گفتم شما اجازه بده بیان اگر چیز منفی بود مطمئن باش من حرفت رو گوش میکنم .

....

جلسه های دوم و سوم گذاشته شد و من یک بار با امیر صحبت کردم و به خانواده ام گفتم خوبه وباید بیشتر با هم باشیم .

بابا گفت : بهشون همین الان بگو نه .

مگه من توی خونه چی برات کم گذاشتم . مگه من بهت محبت نمیکنم .برات آرزوها دارم . نقشه ها کشیدم برات .

احساس کردم بابا حس میکنه من میخوام ازشون جدا شم و از این ناراحته . بهش حق دادم . یه حس بود برای بابا . اینکه دخترش رو دارند ازش میگیرند .

و من با بابا چقدر صحبت کردم . از اینکه من همیشه دخترشم و مال اون و مامانم . بهش گفتم مطمئن باش هیچ وقت به کسی اجازه نمیدم حتی من رو به فامیل همسرم صدا بزنند حالا اون همسر میخواد امیر باشه یا یه نفره دیگه . من همیشه همینم فرزند تو و مامان .

....

امیر خوب بود . خیلی خوب .

چهره ای خوب داشت . خانواده ای مهربان .

و از لحاظ فکری تقریبا به هم نزدیک بودیم .

شغل خیلی خوبی با در آمدی عالی داشت . صدای خیلی خوبی هم داشت .

....

مامان شروع کرده بود به تحقیق . با کمک یکی از دوستاش که فامیل خیلی دور ما هم میشد و مامان به راز داریش مطمئن بود .

....

چند روزی بود که هر چی به محل کار بابا و یا خونه اش زنگ میزدیم نمی تونستیم باهاش ارتباط برقرار کنیم .

همکاراش میگفتند کشتی اومده و رفته رو آب .

ولی خیلی غیر عادی بود . این امکان نداشت بابا چند روز روی کشتی باشه .

خیلی نگران بودیم . یادمه مامان میخواست بره  جزیره تا خودش بابا رو ببینه . که یکی از همکارای بابا زنگ زد و گفت بابا مریضه .

این روزهایی رو که مینویسم از اون روزهاییه که به تلخی برای ما گذشت .

توی اتاق بودم که صدای گریه مامان رو شنیدم . دیدم مامان داره چادرش رو سر میکنه و میخئاد بره .

گفتم :  چی شده ؟ چرا گریه میکنی ؟

گفت : بابات مریضه و حالش خوب نیست . تمام این چند روز رو بهمون دروغ گفتند . و حالا قراره بابات رو اعزام کنند بوشهر .

زنگ زدیم بوشهر و شوهر خاله ام گفت بابا رو یک ساعت دیگه با هواپیما میفرستند بوشهر .

مامان خونه و خواهر و برادر رو به من سپرد و رفت .

من تنها با دلهره و اضطراب .

....

جریان این بوده که بابا شب از کار میره خونه ، احساس میکنه قلبش درد میکنه . اول پشت گوش میندازه ولی وقتی میبینه خیلی اذیتش میکنه خودش میره بیماستان .

تا میرسه حالش بدتر میشه و بستریش میکنند . باب از هوش میره .

یادمه ماه محرم و صفر بود و مادر بزرگم (مادر مامان )هم اون موقع به خاطر مراسم جزیره بوده که یکی از پرستارهای اونجا میفرسته دنبال مادر بزرگم .

بابا در تا سکته پشت سر هم میکنه و میره توی کما .

مادر بزرگ میگه : وقتی رسیدم بیمارستان دیدم همه ناراحتند ( جزیره خیلی کوچیکه و همه هم دیگه رو میشناسند ) . رفتم پشت شیشه دیدمش . لاغر شود و با چشمای بسته . گریه کردم و از خدا شفا ش رو خواستم .

دکتر بهم گفت که حالش خوب نیست . دو تا سکته بد کرده .

رفتم حسینیه .

کنار منبر امام حسین نشستم و گریه کردم . گفتم : امام حسین سال هاست دارم بهت خدمت میکنم . سعی کردم بنده خوبی باشم . زندگیم رو. وقف خدمتت کردم .

گفتم : خدا اگر بخوای با من بد کنی و دامادم رو ازم بگیری . دیگه هیچ کاری برای امام حسین نمیکنم . خدا رو قسم دادم به امام حسین و حضرت ابوالفضل . خدا دیگه طاقت داغ ندارم .

پسرم رو بردی ، ننالیدم . گفتم امانت بوده .

شوهرم رو بردی . صبوری کردم .

حالا دیگه نمیتونم .

نمازم رو خوندم و کتاب دعام رو برداشتم و رفتم بیمارستان .

شروع کردم دعای توسل خوندن .

شب رفتم خونه و دوباره فردا صبح برگشتم بیمارستان و شروع کردم به دعا خوندن .

کنار در اتاق نشسته بودم . یه دفعه صدای جیغ شندیم و دیدم همه ریختند توی اتاق و دارن بهش شوک میدند . نتونستم روی پاهام بایستم .

افتادم و نشستم و از خدا خواستم . از خدا دامادم رو خواستم .

پرستاری که اومد بیرون گفت : تموم کرده .

شکستم ونشستم و التماس کردم به خدا .

نمیدونم چقدر گذشت ، یکی از پرستارها با چشمای قرمز و پف کرده اومد و گفت : برگشت . برگشت .

و من برگشتم حسینیه و از خدا تشکر کردم .

....

بابا برای 6 دقیقه میره و با شوک برش میگردونند و به خاطر وخیم بودن حالش اعزامش میکنند بوشهر .

....

مامان رفت . بعد از چند روز که اونجا زیر نظر بوده . مامان میخواد که بابا رو بیارند شیراز .

به خاطر دکتر و بیمارستان های بهتر .

....

چه روزهایی به من گذشت قابل وصف نیست . اصلا .

5 سال بود که به خودم اجازه مرور این خاطرات رو نداده بودم .

بابا رو آوردند شیراز .

همه اومده بودند . عمه و عموهام . مادر جونم ( مامان بابا ) .

باید ساعت ملاقات میرسید تا مابتونیم بریم بابا رو ببینیم .

اول من رفتم .

باب رو دیدم که چقدر لاغر و ضعیف شده بود . که چقدر پژمرده شده بود . این همه دستگاه برای چی بهش وصل بود.

من رو دید و چشماش بارونی شد .  عمه بهم گفت : تو گریه نکن برای بابات خوب نیست . و چقدر این خودادری از ریختن اشک سخت بود .

چشمام توی چشمای خیس بابام بود .

چقدر دوست داشتم این چشما رو.

چقدر زیبا و دوست داشتنی بود این صورت بابا .

از خدا تشکر کردم از اینکه بابا رو یه بار دیگه به ما هدیه داده بود .

داداشم اومد و تا بابا رو دید . صورتش رو گذاشت رو صورت بابا و گریه کرد .

من طاقت دیدن این چیزها رو نداشتم . عمه من و داداش رو برد بیرون . و من داداش توی بغل هم گریه کردیم و خدا رو شکر .

چه روزهای تلخی بود .

از اون روز تا حالا که بیشتر از 5 سال میگذره من هر لحظه و پای تمام نمازهام سجده شکر به جا میارم از اینکه خدا سلامتی بابا رو بهش برگردوند و یه بار دیگه اون رو به ما هدیه داد . و من بیشتر از هر لحظه قدر بابا رو میدونم و به خاطر نعمت داشتنش خدا رو صد هزار مرتبه شکر .

ولی یه ترس همیشه باهامه .

بزرگترین ترس زندگی من .

بابا به خاطر سیگار حالش بد شده بود . سیگار رو برای همیشه ترک کرد . طوری که از سیگار متنفره .

....

یک ماهی رو مامان به خانواده امیر اجازه نداد بیان . فقط یه بار برای عیادت بابا اومدند .

و بعد از یک ماه رفت و آمدها شروع شد .

همه چیز خوب پیش می رفت و توی تحقیق ها هیچ چیز بدی نبود .

میدونستم که امیر خیلی دوستم داره و خیلی خوبه .

من هم حس خیلی خوبی بهش داشتم . همه چیز به خوبی پیش میرفت و بابا هم نسبت بهش حس خوبی پیدا کرده بود .

نظرات 17 + ارسال نظر
ستاره های زمینی دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 10:40 ق.ظ http://setarehayezamini.blogsky.com

خیلی خوب نوشتی
موفق باشی

دردونه دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 12:28 ب.ظ http://www.tabesarma.blogfa.com

پروردگارا ، حاکمی بی گفتمانی ... قطره ای از جفایت را عطایم کن تا سرابم را به طلوعی دیگر به نظاره بنشینم ...



...............................

سلام دوست عزیز



خوشحال میشم پیش من هم بیای

آزاده نیلی دوشنبه 18 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 12:57 ب.ظ http://nillgoonn.wordpress.com

چه روزهای تلخی
خدا رو شکر که به خیر گذشتن و این قلب مهربون باز هم برای شما و خانواده دوست داشتیتون می تپه.

سپیده چهارشنبه 20 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 12:11 ق.ظ http://www.zekrra.blogfa.com

وای موهای تنم راست شده ...چقدر وحشتناک بوده
خدا رو شکر که به خیر گذشته
چرا هنوز می ترسی مگه نگفتی ترک کرده؟

پاییز برگ ریزان چهارشنبه 20 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 08:44 ق.ظ http://azi.blogsky.com

سلام دوستم
امیدوارم که سفر خوش گذشته باشه
چقدر از خوندن این خاگرات ناراحت شدم ..کلی باهاش اشک ریختم برای دل پسرهای کوچولوم که چه زود بی پدر شدن ....

مهدی شنبه 23 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 03:28 ق.ظ

بی صبرانه منتظر بقیه زندگی و خاطرات شما هستم حتما خبرم کنید
کاش عقلم هیچ وقت بر احساسم غلبه نمی کرد منم داغ عشقم به خاطر عقلم...
آرزوی بی عقلی تنها راه فرار از فکر برای منه...

پاییز برگ ریزان یکشنبه 24 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 10:13 ق.ظ http://azi.blogsky.com

کجایی؟

سپیده سه‌شنبه 3 دی‌ماه سال 1387 ساعت 11:10 ب.ظ http://www.zekrra.blogfa.com

چرا دیگه آپ نمی کنی؟

سپیده یکشنبه 22 دی‌ماه سال 1387 ساعت 02:52 ب.ظ http://www.zekrra.blogfa.com

بقیه اش کو؟
یادمون می ره هااااااا

انجمن تخصصی الکترونیک ایران یکشنبه 29 دی‌ماه سال 1387 ساعت 12:19 ب.ظ http://electronix.ir

سلام.
از وبلاگتون بازدید کردیم. نسبتا خوب بود اما مفید تر از این هم می تونه باشه.

از وبسایت ما هم در صورت تمایل بازدید کنید.
با سپاس
انجمن متخصصان الکترونیک ایران

سهراب سه‌شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 01:45 ب.ظ http://prepay.ir/?referid=3231

سلام دوست من.

اگر از Oxin خسته شدید یا به دنبال یک جای معتبر برای کسب درآمد در قبال نمایش تبلیغ می گردی ، این یکی رو هم امتحان کن.

امتحانش ضرری نداره.

محسن چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 11:33 ق.ظ http://bhb.blogfa.com


با سلام.خسته نباشید. وبلاگ قشنگی داشتی.
در ضمن اگر دوست داشتی بازدید وبلاگت یا کلیک روی تبلیغاتت زیاد بشه حتما یه سری به وبلاگ من بزن.پشیمون نمیشی.
نترس لینکباکس نیست ..... به دردت می خوره.
این آدرس سایت http://bhb.blogfa.com

اینم یاهو ای دیم yahoo id :::: gold.0511

منتظرم. موفق باشی. یا علی

امیر چهارشنبه 2 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 02:36 ب.ظ http://www.reyshop.ir

با سلام

از وبلاگ شما بازدید کردیم. خیلی جالب بود وبلاگ قشنگی داشتی
در صورت تمایل از وبسایت ما نیز دیدن فرمایید

بـزرگتـریـــن و جــامـع تـریــن فـروشــگاه ایـنتــرنتــی ایــران

http://www.Reyshop.ir
http://www.Reyshop.com

باسپاس

شکیبا شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 02:35 ب.ظ http://www.shakiba-a.blogfa.com

سلام

من امروز وبلاگت رو پیدا کردم و همه داستان زندگیت رو خوندم . چرا ادامه شو ننوشتی؟ لطفاْ هر وقت نوشتی خبرم کن .

وحید شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1387 ساعت 04:25 ب.ظ http://cdonline.info/webmasters

سلام دوست عزیز خرسندم به اطلاع برسانم سیستم کلیکی شرکت ما راه اندازی شد

در همین ابتدای کار 3 وب سایت بزرگ ایرانی همکاری خود را با ما اغاز کردند

1.www.cmesle.com

مرجع دانلود فیلم و بازی

2.www.pclord.ir

مرجع دانلود اهنگ عاشقانه

3.www.dir-link.com
بزرگترین وب دایرکتوری وب سایت ها

شما نیز با پیوستن به جمع ما کسب درامد کنید

در صورت داشتن هر گونه سوال با ای دی زیر تماس بگیرید

info_cdonline

ادرس سیستم کلیکی ما

www.cdonline.info/webmasters

[ بدون نام ] شنبه 1 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 10:01 ق.ظ http://azi.blogsky.com

می‌دونم اگه بگم سال نو مبارک حالت از شنیدن این جمله کلیشه ای بهم می خوره.

پس سال نو مبارک

ایرن پیکس یکشنبه 20 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:42 ب.ظ http://iranpix.blogfa.com

سلام
خسته نباشید
به منم سر بزنید
خوشجال میشم

عکسهای شراره رخام که خیلی عکسهای توپی هست!!! حتما ببینید
http://www.iranpix.blogfa.com/post-692.aspx


مدل لباس چرم برای خانوم ها که اینم خیلی عکس های باحالی داره
http://www.iranpix.blogfa.com/post-691.aspx

منتظرم
بای بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد