چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

شعر نمی نویسم .۳

به شیراز برگشتیم . نمی دانستم به مامان بگویم یا نه ؟ با خود فکر می کردم شاید حرف سما شوخی بوده و یا اصلا شاید پشیمان شوند .

تصمیم گرفتم بگذارم همه چیز روال عادی خود را طی کند .

به کلاس های تابستانه می رفتم .

چقدر کلاس گرافیکم را دوست داشتم . با فیروزه با هم ثبت نام کردیم . چقدر تلاش کردیم تا توانستیم استاد ظریف را پیدا کنیم و بتوانیم در کلاس هایش شرکت کنیم .

خودش افتخاری بود برای ما .

شهریور ماه  بود .

دایی مامان  با مامان تماس گرفت و به مامان گفت : که می خواهیم بیاییم شیراز .

مامان هم از همه جا بی خبر گفت : قدمتان به روی چشم .

دوباره دلشوره به سراغم امد . این بار همراه با دلشوره هایم درد معده هم به سراغم می آمد . می دانستم که معده ام عصبی شده .

اینکه ندانی چه می خواهد بشود سخت است .

یادم نمی آید چند شنبه بود اما نیمه های شهریور بود که آمدند .

قرار بود چند روزی را شیراز بمانند و بعد به یزد بروند و بعد دوباره به شیراز برگردند .

بعد از سه روز دایی به مامان گفت که ما فردا صبح به یزد خواهیم رفت . و من نفسی از سر آسودگی کشیدم که صحبتی از من و نصیر نشده .

اما...

خاله جهانم  هم آمده بود شیراز .با او و بچه هایش به من خوش می گذشت . خاله هایم را خیلی دوست دارم و روابط من و آنها همیشه صمیمی بوده است .

ساعت حدودای 10 شب بود که دایی به بچه ها گفت بروند و در حیاط بازی کنند بزرگترها می خواهند با هم صحبت کنند .

من هم با سما و نصیر و بچه های دیگر به حیاط رفتیم .

مامان و بابا و خاله جهان و دایی و زندایی مامان ماندند و من مطمئن بودم که در مورد من صحبت می کنند .

نمی خواستم از سما چیزی بپرسم ، او هم چیزی نگفت .

یک ساعت و نیم بعد مامان مرا صدا زد و گفت بیا  برو توی اتاق کارت دارم و من رفتم با معده دردی که شدیدتر میشد .

روی تختم نشستم و مامان کنارم .

مامان : میدانی دایی برای چه آمده ؟

من : فکر کنم ... نه . نمی دانم ..

مامان : تو را برای نصیر خواستگاری کرده .

من : حدس می زدم .

مامان : نظرت چیست ؟ دایی و بچه ها فردا می خواهند به یزد بروند و من هم گفتم باید با تو صحبت کنم .

می خواهی با نصیر صحبت کنی ؟

من : نمی دانم . آخر چه باید بگویم ؟

مامان : ....

من : باشد . صحبت می کنم . ولی در اتاق خودم نه .

مامان : باشد . برو به اتاق دیگر .

و من رفتم و به روی تخت برادرم نشستم . نصیر هم آمد و کنارم نشست و لبخندی بر لب .

من اما چهره ای پر از اضطراب و کمی خشم .

همیشه این گونه بودم احساساتم در صورتم نقش می بندد و همیشه مرا لو میدهد.

نصیر چهره من را که دید خندید و گفت : دعوا داری الان ؟

و خودم هم خنده ام گرفت . ولی دوباره یادم افتاد که نصیر برای چه روبروی من نشسته .

اخم کردم و پرسیدم : آخه چرا ؟ چرا نصیر؟

 توی چشمهایم  نگاه کرد و من اولین بار بود که فهمیدم فرم چشم هایش بادامی است . پیش خود فکر کردم چقدر چشم هایمان با هم فرق دارد .

سرش را از روی من برگرداند و گفت :

خودم هم نمی دانم چه شد اما یه روز فهمیدم احساسم به تو احساس دو دوست و هم بازی نیست . احساسی غیر قابل وصف در مورد تو برایم به وجود آمد  و به این نتیجه رسیدم که دوستت دارم . به بابا گفتم و او هم خیلی خوشحال شد .

چیزی نداشتم بگویم .

از من پرسید : آفردیته ، تو چی ؟ نگو که مرا نمی خواهی! نگو .

گفتم : نمی دانم، احساسم نسبت به تو بد نیست . همان حس دو دوستی را که بودیم به تو دارم .

نصیر ، من نمی خواهم ازدواج کنم . من آرزوها و هدف های زیادی دارم . من هنوز می خواهم بچگی کنم . نمی خواهم زود بزرگ شوم .

لبخندی زد و گفت :من هم نمی خواهم زود بزرگ شوم . من هم نمی خواهم زود ازدواج کنم و نمی خواهم آزادی تو را بگیرم . من می خواهم تو مال من باشی . نمیخواهم کسی دیگر بیاید و تو را ببرد و من عمری را با حسرت سر کنم .

آفردیته ، تو تمام زندگی من شدی ، می ترسم از دستت بدهم ، می ترسم مال من نباشی . هر چه تو بخواهی ، هر چه تو بگویی ...

وقتی نصیر صحبت میکرد احساس کردم می توانم دوستش داشته باشم . پسر خوبی بود از خانواده ای بسیار خوب . خانواده اش را خیلی دوست داشتم . مخصوصا دایی را .

گفتم : باشه ولی من نمی توانم یک تصمیم سریع بگیرم . یک فرصت طولانی می خواهم . باید مطمئن شوم که می توانی خوشبختم کنی یا نه ؟ میتوانم دوستت داشته باشم به عنوان همسر یا نه ؟

گفت : قبول می کنم ، هر چه تو بخواهی .

یادم نمی آید آن شب صحبت خاص دیگری کرده باشیم . بیشترین چیزی که در ذهنم مانده عشقی بود که نصیر نسبت به من داشت و از آن حرف میزد .

صحبت هایمان کمتر از نیم ساعت طول کشید و قرار شد وقتی از یزد برگشتند ، تصمیم خود را بگویم .

گفتم : باید کمی فکر کنم و مشورت .

همه قبول کردند و صحبت ها تمام شد و چراغ ها خاموش.

به اتاقم رفتم . پنجره را باز کردم . چه نسیم ملایمی بود و بوی شب بوها که مستم می کرد .

احساس خوبی داشتم اما فکرم درگیر بود .

نمی دانستم چه باید کنم . تصمیم گرفتم اصلا در این موضوع فکری نکنم تا فردا که با مامان و خاله مشورت کنم .

صبح که بیدار شدم دایی و خانواده اش رفته بودند .

و من می دانستم سه  روز فرصت دارم فکر کنم و تصمیم بگیرم ...

ادامه دارد...

نظرات 2 + ارسال نظر
آزاده نیلی یکشنبه 14 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:19 ب.ظ http://nillgoonn.wordpress.com

وای فقط سه روز
خیلی کمه برای یک تصمیم سرنوشت ساز
چقدر سخت

سپیده سه‌شنبه 16 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:18 ب.ظ http://zekrra.blogfa.com/

ممنونم که منو هم قابل دونستی .........
راستش با خوندن این خاطرات یاد معده دردهای خودم افتادم
خیلی خوب درکت می کنم
منتظر ادامه اش هستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد