چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

شعر نمی نویسم . ۴

سر درد داشتم . هر چه مامان اصرار کرد بیا صبحانه بخور گفتم میل ندارم .

رفتم توی آشپزخانه نشستم و زل زدم به صورت مامان .

گفتم : مامان من باید چی کار کنم .

مامان : نظرت ، حست در مورد نصیر چیه ؟

ببین آفردیته من اصلا نمی خوام تو زود ازدواج کنی . ولی مجبورت هم نمی کنم که جواب آره یا نه بدی .

من فقط می تونم کمکت کنم که درست فکر کنی و لی نمی تونم و نمی خوام جای تو تصمیم بگیرم .

من : اگر من جوابم آره باشه ، چی ؟

مامان : دایی هم خودش عقیده داشت که نباید زود ازدواج کنید از این نظر خیالت راحت باشه .

از مامان خواستم بهم بگه که دیشب چه حرف هایی بینشون رد و بدل شده تا من بتونم بهتر فکر کنم .

مامان گفت : دایی دیشب گفته ما همه آفردیته رو دوست داریم و من همیشه دلم می خواسته آفردیته عروسم باشه . وقتی نصیر بهم گفت آفردیته رو دوست داره خیلی خوشحال شدم و از حرفش استقبال کردم . اول نشستم با پسرم حرف هام رو زدم و بعد که دیدم توی خانواده همه راضی هستند اومدم خواستگاری .

مامان هم به دایی می گه : آخه دایی جان هر دو شون کم سن و سال هستند . آفردیته بچه اولمه . اصلا نمی خوام زود ازدواج کنه .

دایی میگه : ما هم نمی خوایم بچه ها زود ازدواج کنند . اون رو شما تعیین کنید . ما اومدیم چون می دونستیم آفردیته خواستگارهای دیگری هم داره و دوست نداشتم فردا حسرت بخورم و بگم کاش ما هم زودتر رفته بودیم خواستگاری .

حالا هم بذار بچه ها صحبت هاشون رو کنند شما هم مشورت کنید از یزد که برگشتیم بیشتر در موردش صحبت می کنیم .

به مامان گفتم : ولی من هنوز نمی دونم باید چی کار کنم . نصیر خیلی پسر خوبیه ، خانواده اش رو هم خیلی دوست دارم . حس خوبی هم نسبت به نصیر دارم . ولی نمی خوام عجولانه تصمیم بگیرم .

مامان هم قبول کرد .

توی این سه روزی که فرصت داشتم خیلی فکر کردم . به همون چیزهایی که توی اون سن می فهمیدم .

دایی و خانواده اش از مسافرت یزد برگشتند و قرار بود دو روز رو شیراز بمونند . شب دایی از مامان خواسته بود تصمیم شون رو بگه .

مامان من رو صدا زد و خواست که خودم به دایی تصمیمم رو بگم و اگر سوالی هم دارم بپرسم .

من هم یه نگاه به خودم توی آیینه انداختم . موهای بلندم رو شونه کردم   و رفتم .

نشستم کنار مامان .

دایی بهم گفت :عزیز دایی ، بیا کنار خودم ، می خوام باهات صحبت کنم .

من هم گفتم : چشم .

بلند شدم و کنار دایی نشستم .

دایی گفت : آفردیته ، الان نصیر توی جمع ما نیست تا تو بتونی راحت صحبت کنی . . پس هر نظری ، شرطی ، سوالی داری بگو بدون هیچ خجالتی .

من هم شروع کردم به صحبت کردن .

گفتم : دایی من شما ها رو خیلی دوست دارم . خوبید ، مهربونید . ولی  من نمی تونم الان جواب قطعی بهتون بدم . هیچی از آینده نصیر نمی دونم . هر دومون کم سن هستیم .

من کسی نیستم که بخوام زود ازدواج کنم .

می خوام درس بخونم .

دایی گفت : هرچه قدر وقت بخوای ما بهت می دیم . در مورد ازدواج هم ما هم نمی خوایم شما زود ازدواج کنید .ما الان اومدیم چون نمی خواستیم تو رو از دست بدیم و بعد پشیمون باشیم از اینکه ما زودتر پا جلو نذاشتیم .

گفتم : من الان جوابم منفی نیست . ولی وقتی درسم تموم شد به شما جواب قطعی رو میدم .

من و نصیر توی یه شهر زندگی نمی کنیم پس زمان بیشتری می بره که هم دیگه رو بشناسیم .

دایی گفت : قبول می کنم . و خودت هم این چیزها رو به نصیر بگو .

من رفتم تا بزرگتر ها بقیه حرف هاشون رو بزنند .

من رفتم خوابیدم و تصمیم گرفتم فردا با نصیر صحبت کنم .

صبح که از خواب بیدار شدم . یه حس متفاوت داشتم . احساس میکردم  زندگیم کمی تغییر کرده و از امروز یه جوره دیگه است .

صبحانه خوردیم و بعداز صبحانه نصیر به من گفت : دیشب بابا یه چیزی به من گفت .، دوست دارم خودت به من بگی .

گفتم : باشه و همون چیزهایی رو که دیشب به دایی گفتم به نصیر هم گفتم .

ناراحت شد . فکر می کرد من الان جواب مثبتم رو می گم و کار تمومه . ولی قبول کرد .

یک روز دیگه قرار بود شیراز بمونند و این یک روز رو همه اش بیرون و گردش می رفتیم  همه با هم . فرصت خاصی به دست نمی آمد که  بتونیم با هم صحبت کنیم .

ولی یه حسی نسبت بهش داشتم . حسی که کمی با حس قبلم نسبت بهش فرق کرده بود .

عشق بود ؟ دوست داشتن ؟ یا همون حس دوستی ؟

نمی دونستم . منتظر زمان بودم که بگذره .

فردا صبح راهی شدند . قبل از رفتن نصیر به من گفت که خیلی دلش برام تنگ می شه .

تا این حرف رو زد من خنده ام گرفت و بهش گفتم اصلا بهت نمیاد از این چیزها بگی .

ناراحتی رو توی چهره اش دیدم . اما دست خودم نبود ، واقعا برام خنده دار بود .

رفتند ولی پیش من چیزی جا نذاشتند .

غروب که هیچ کس به جز من و مامان خونه نبود . مامان ازم خواست بشینم تا با من صحبت کنه.

روبروی مامان نشستم .

و مامان گفت از شرایطی که گذاشته  و : به دایی  گفتم که  بچه ها نباید بدون خانواده هاشون بوشهر یا شیراز بیایند . اگر نصیر خواست بیاد شیراز با شما بیاد ، اگر دختر من خواست بیاد بوشهر با من و باباش بیاد . چون آفردیته و ما یک سال دیگه قراره جواب قطعی رو بدیم . پس رفت و امد زیاد درست نیست .

و خلاصه یه سری شروط دیگه .

اما مامان به من گفت  که باید حواسم خیلی جمع باشه به همه چیز و اینکه من امسال کنکور دارم و درسم خیلی مهمه . گفت هفته ای یک بار با هم تلفنی صحبت کنید و اینکه دیگه هیچ وقت تا وقتی که تکلیف مشخص نشده نباید تنهایی برم خونه دایی و با نصیر هم نباید تنهایی برم بیرون و کلی حرف های مادرانه .

شب که بابا اومد گفت که  آقای هنری ( یکی از دوستانمون که شاهین شهر زندگی می کردند ) تماس گرفته و ما رو دعوت کرده .

مامان با همه مشورت کرد و چون سفر تابستانی نرفته بودیم قرار شد دو سه روز دیگه  ، تا قبل از باز شدن مدرسه ها بریم شاهین شهر .

آقای هنری و همسرش از دوستان قدیمی بابا و مامان بودند . بچه هاشون همه خارج از کشور بودند و تنها زندگی می کردند . هر دو میان سال بودند و لی دلی جوون داشتند وشاد زندگی می کردند .

چند روز آینده رسید و ما راهیه اصفهان و شاهین شهر شدیم . و من نمیدونستم قراره  زندگی من اونجا نقش ببنده ...

ادامه دارد

نظرات 1 + ارسال نظر
آزاده نیلی پنج‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 02:34 ق.ظ http://nillgoonn.wordpress.com

خیلی سخته نزدیک کنکور ذهن درگیر این مسئله بشه
منتظر ماجرای شاهین شهر می مونم دوستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد