چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

چشمانم را نشانه میگذارم به انتظار

از گذشته ام می نویسم .

مشق عشق می کنم .۴

نصیر کماکان تماس تلفنیش برقرار بود .نامه مینوشت و شعرهاش رو برام میفرستاد و همیشه همراه نامه هاش زیباترین کارت ÷ستال ها رو هم میفرستاد و من هم که عاشق کارت پستال .

چند بار به نصیر غیر مستقیم گفته بودم که نمی خوامش و هر بار اشک های نصیر بود که سرازیر میشد ، تصمیم گرفتم دیگه چیزی بهش نگم ، دلم نمی خواست تو شهر غریب و با موقعیت سرباز بودن اذیتش کنم .

....

تابستون بود و مهمان ها می رفتند و می آمدند و این برای من خیلی خوب بود ، اینکه میتونستم بیشتر با شهرام صحبت کنم .

....

نزدیکی های تولدم بود که زندایی مامان تماس گرفت و گفت : که تصمیم دارند برای تولد من بیان شیراز .

وقتی مامان بهم گفت کمی خوشحال شدم ، میتونستم با نصیر رودررو در مورد جواب منفیم صحبت کنم .

دو سه روز قبل از تولدم اومدند . نصیر خیلی عوض شده بود ( جایی که سرباز بود کار دفتری داشت و بهش سخت نمی گذشت ) موهاش بیرون اومده بود و یه مدل خوشگل هم بهشون داده بود .( چهره نصیر تقریبا مثل "گاس پایک" قصه های جزیره است ) چند باری رو با نصیر و داداشم رفتیم بیرون . توی صحبت هایی که نصیر می کرد احساس کردم یه جورایی عقایدش عوض شده . نیمگم بد شده بود یا خوب بد  ولی تغییر کرده بود . دلیلش رو نمیدونم . مثلا همیشه روی پوشش و یه سرسی چیزهای این جوری یه تعصب خاصی داشت . ولی الان یه جوره دیگه فکر می کرد . مثلا  اون موقع یادم می آید مد شده بود دختر ها آستین مانتوهاشون رو میزدند بالا . من کلا  این مد رو دوست نداشتم .

وقتی نصیر اومد شیراز بهم گفت : چرا آستین مانتوهات رو بالا نمیزنی . یا مثلا اینکه مشروب خوردن چیز بدی نیست که ، یا عروسیمون رو زن و مرد قاطی بگیریم تو هم لباست این جوری یا اون جوری باشه .

من نمیتونم بگم این عقاید و تفکر بده یا خوب ، اما برای من مهم این بود که نصیر عوض شده بود ، ولی عشقش نسبت به من همون عشق آتشین بود .

این موضوع به نفع من شد ، چون بهانه خوبی داشتم برای جواب نه ،  تا شهریور هم که باید جواب قطعیم رو میدادم یک ماه مونده بود .

....

18 ساله شدم . از سن 18 هیچ وقت خوشم نمی یومد . انگار یه جورایی به آدم میگه شیطونی و خمسخره بازی بسه  دیگه بزرگ شدی .

مامان یه کیک بزرگ ستاره ای برام سفارش داد که روش نوشته بود 19-1 = 18 . اون کیک رو خیلی دوست داشتم .

تولد تمام شد و نصیر و مادر و خواهرش رفتند .

....

بهترین تبریک تولدم از طرف خانواده ام بود و بعد هم شهرام .

....

نصیر دیگه 5 شنبه ها زنگ میزد و من هم همیشه سعی میکردم اون موقع خونه نباشم .

....

ما سه تا دوست بودیم که تقریبا هر هفته خونه یکیمون جمع میشدیم و خوشی می کردیم .

یادم میاد یه مناسبتی بود که دوره هم نوبت خونه  اسما (دوستم ) بود که قرار بود بریم اونجها. لباس هایی رو مامان برام تولدم خریده بود و همیشه دوستشون داشتم قرار بود بپوشم . آرایشگاه هم رفتم موهام رو کوتاه کردم . تازه از ۀرایشگاه اومده بودم که نصیر زنگ زد ، من هم خیلی عجله داشتم و گفتم : قراره برم مهمونی و باید زود قطع کنم .

نصیر گفت : اصلا تو برای چی میری مهمونی ؟ و یه سری چیزهای دیگه که الان یادم نیست .

گفتم : پدر و مادر دارم که نخوام از تو اجازه بگیرم .

و خلاصه اینکه  خداحافظی کردیم و تلفن رو قطع کردم .

مهمونی اون شب خیلی خوش گذشت . الان وقتی میشینم و فیلمش رو میبینم گریه ام میگیره و دلم برای اون روزها و اون دوست دوست هایی که بی معرفت شدند تنگ میشه .

....

شهریور شده بود و شهرام داشت من و دیوونه میکرد که زودتر جواب نصیر رو بده تا من خیالم راحت باشه و من میگفتم نمیشه که ، باید سر تاریخ یک سال جوابش رو بدم که بهانه یی نباشه .

نتایج  کنکور اومد .

گرافیک مشهد و طراحی فرش نجف آباد قبول شده بودم ، فیروزه هم طراحی فرش نجف آباد قبول شده بود .

گرافیک مشهد رو چون راهش دور بود مامان نذاشت برم .

اما مامان من و فیروزه از قبل قول داده بودند که بذارند بریم نجف آباد اگر قبول بشیم .

چه روزهایی بود اون روزها برای من .

به شهرام زنگ زدم و گفتم که نجف آباد قبول شدم . چقدر هر دو خوشحال بودیم . شادی وصف ناپذیری بود .

شهرام میگفت : خودم از الان میرم دنبال خوابگاه خوب براتون . باید یه جای خوب باشی .

بعد خودم میام دنبالت و با هم میریم دانشگاه . البته دیگه تا اون موقع نامزدیم . باهم میریم بیرون . و خلاصه کلی برنامه ریزی برای آینده .

خدای من چه روزهایی بود برای ما .

....

منتظر بودم نصیر زنگ بزنه و بهم تبریک بگه .

زنگ زد و سلام و احوالپرسی کردیم .

هیچی نگفت . با خودم فکر کردم شاید نتونسته روزنامه بگیره .

خوددم بهش گفتم .

ولی در جوابم گفت : می دونستم قبول شدی ، روزنامه خریدم .

گفتم : خوب چرا تبریک نگفتی ؟

گفت : نمیخوام بری دانشگاه .

این حرف نصیر تیر اخر بود برای من .

وقتی به مامان گفتم ، مامان هم ناراحت شد .

به مامان گفتم : من تصمیم خودم رو گرفتم تحت هیچ شرایطی نصیر رو نمی خوام . و موضوع تغییر عقایدش و یه سری چیزهای دیگه هم گفتم .

گفتم یک سال من تموم شده و من جوابم منفیه .

و مامان وبابا ه از اول هم تصمیم رو به عهده خودم گذاشته بودند قبول کردند .

به خونه شون زنگ زدم و به خواهر بزرگش گفتم که جواب من منفیه و وقتی پرسید چرا ؟

گفتم : نصیر پسر خیلی خوبیه ، توی این هیچ شکی ندارم ف ولی مهم اینه که ما با درد هم نیم خوریم . عقاید و آرزوهای مشترکی نداریم و من نمی تونم این جوری زندگی کنم.

فردا صبحش دایی مامان زنگ زد و مامان هم براش توضیح داد ، دایی از مامان برای پسرش فرصت خواسته بود و مامان هم قبول نکرده بود و گفته بود ما طبق قول و قرارمون عمل کردیم .

وای چه روزی بود ، وقتی رفتم خونه ی فیروزه و به شهرام زنگ زدم و خبر رو دادم .آنچنان جیغی پشت تلفن کشید که هنوز صداش تو گوشمه . چقدر خوشحالی کردیم و چقدر شاد بودیم . فیروزه هم خیلی خوشحال شد . همیشه میگفت : من نصیر رو دوست ندارم . نمیخوام که این شوهرت شه . و من جواب میدادم : خانوم تپل ، خودت رفتی برای من خواب دیدی که قراره شوهر کنم .

با فیروزه مینشستیم برای رفتن دانگاه برنامه ریزی میکردیم و من به شهرام  می گفتم .

تمام اون روزها رو غرق خوشی بودیم .

....

نصیر چند بار تماس گرفت که باهام صحبت کنه ، اما من دیگه نمی خواستم در مورد خودم و خودش با هم صحبت کنیم. دلم می خواست میشدیم همون دوست های سابق. با همون احساس سابق . بدون عشق و یا نفرت .

میشنیدم که مریض شده و توی بیمارستان بستری شده و خانواده اش همه رفتند تهران. خیلی ناراحت میشدم از شنیدن این چیزها . اما اری نمیتونستم انجام بدم . من دوستش نداشتم .

نصیر دیگه برای من تمام شده بود و از زندگی من بیرون رفت .

نظرات 5 + ارسال نظر
آزاده نیلی سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:52 ق.ظ http://nillgoonn.wordpress.com

خدای بزرگ
بیشتر شبیه یک قصه عاشقانه است، بخصوص نجف آباد قبول شدنت دخمل
چشم انتظار ادامه عاشقانه ام عزیز دلم

دردونه چهارشنبه 22 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 11:44 ب.ظ http://tabesarma

سلام مهربون

با؛مایملک قدیمی؛ به روزم

شاد باشی

بای تا های

کتایون پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 02:12 ب.ظ http://http://goodmorning.blogfa.com/

دلم برای نصیر سوخت.البته تو کار درستی کردی

سپیده شنبه 25 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 01:05 ق.ظ http://www.zekrra.blogfa.com

شاید تمام این کارای نصیر برای جلب توجه تو بوده؟
خب بعدش؟؟

لاله(بارانی باید) چهارشنبه 29 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 05:56 ب.ظ

چه قدر از دست نصیر حرص خوردم.خوشحالم که این نوشته ها فقط مربوط به گذشته اند :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد